همه ی ما فکر می کنیم آدم های منحصر بفردی هستیم و به آنچه استحقاق آن را داشته ایم نرسیده ایم . اکثرا فکر میکنیم بقیه مردم معمولی هستند و این ما هستیم که به گونه ای متفاوت می اندیشیم ؛ شاید واقعا اینطور هم باشد اما چون در عمل مثل بقیه عمل میکنیم و گرفتار روزمرگی می شویم ، پس با هفت و نیم میلیارد آدم دیگر هیچ تفاوتی نداریم و ما هم مثل همه ی آن ها در گرد و غبار زمان دفن میشیویم.
+ اولین تفاوت آدمای منحصر بفرد نه هوش اون ها که سخت کوشی و پشتکارشونه .
+ وفتی برای اولبن بار سوار مترو شدم و شلوغی و آدمای مختلفش رو دیدم اولین احساسی که بهم دست داد این بود که این همه آدم با انواع طرز فکر و مشکلات خاص خودشون ، من بین این همه آدم گم ام. وقتی رفتم نماز بخونم خیلی دقت کردم خیلی باحال تر از بقیه بخونم . تا نماز من بین این همه گم نشه .
+ دستمو بگیر ؛ نذار اشتباه برم / جز در خونه ت ؛ تو بگو کجا برم ؟!
! For me, being fearless means being honest
اولا وقتی نخوای از بزرگان باشی، نوکر خودتی و آقای خودت. دوما مجبور نیستی واسه این که از بزرگان بودن نیفتی، دائم قیافه و رخت و لباس و فکر و حتی احساست رو به سلیقهی دور و برت کوک کنی.
...
"دیگه عالم وآدم به همهی سوراخ سنبههای زندگیات سرک نمیکشن واسه این که مدرک جمع کنن که بعله فلانی همونیه که ... بعدشم اگر اشتباهی، خطایی کردی، اولا گندش همه جا رو بر نمیداره ثانیا خودت و فوقش دو سه نفر دیگه بیچاره میشن دیگه آتیش به جامعه ات نمیزنی.
یکی دیگه این که از بزرگان که نباشی هر حرفی میزنی باید براش دلیل بیاری، واسه همین هم بیشتر مواظبی چی میگی..."
* کتاب خوشمزه ی به شرط چاقو - محمد رضا آتشین صدف
ما داریم خودمان را در هستی خرج می کنیم و بی خیال هم هستیم ...
+ گاهی قضاوت آدما ، شدیدا به فکر فرو میبردم ... اما از اینکه بخوام شروع کنم به تغییر نگاهشون خوشم نمیاد . احساس میکنم شاید نمود بیرونی اش اینطور است .
+ سکوت شدیدا آرامش می آورد .
تمایلات ما چندان متنوع نیستند ولی جلوههای متنوعی دارند. ما آدمها یا دنبال راحتیم یا لذت. و این دو تمایل کلیدی خود را به صورت عجولانه، جاودانه و فراوان میخواهیم. در حالیکه نه راحتی و نه لذت در دنیا به خوبی به دست نمیآیند.
* استاد پناهیان
+ تصمیم گرفتم به جای اینکه به این فکر کنم که اگر در مقابل اشتباهات دیگران بخواهم توی لاک خودم فرو برم یا کم محلشان کنم یا مثل خودشان باشم ... سعی کنم در عوض به خوب ترین شکل ممکن با اونا رفتار کنم . حتی اگر آنها شرمنده نشوند و از رو نروند ، اما من باید حال خودم رو بگیرم . ضمن اینکه آدم های اطراف من خوبی های بسیاری هم دارند که می ارزد تحمل کرد چند تا رفتار اشتباه و البته آزار دهنده را ... ما آدما باید بیش از این قدر همدیگه رو بدونیم . این خودش یک برنامه ی تمرینی می شود برای مبارزه با نفس .
+ برای هزارمین بار از خودم عاجزانه خواهش میکنم زین پس دیگر در هیچ بحث و جدل کلامی ( خصوصا سیاسی ) وارد نشوم ، چون آخر سر هیچ طرفی نظرش را تغییر نمی دهد بلکه هر دومون وقتی طرف مقابل داره حرف میزنه به جای اینکه به حرفش گوش کنیم ، داریم به این فکر میکنیم که چه جواب دندون شکنی بهش بدیم ( این وضعیت وقتی کسی شاهد این مباحثه میباشد شدید تر می شود . ) مگر جایی باید وارد بحث شد که احساس کنی نظرت برای طرف مقابل مهمه ...
این طوری هم وقت خودتو نمی گیری هم بقیه رو . ضمن اینکه دیگه خبری از کدورت و قساوت قلب بعد از این جور بحث ها هم نیست .
- می گویند تقوا از تخصص لازم تر است ، آن را می پذیرم ؛ اما میگویم آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد "بی تقواست ".
* شهید مصطفی چمران
شل کن سفت کن های من تو تشکل های دانشجویی ، خودمو هم گیج کرده . راستش هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست.
سال اول دانشگاه تقریبا تمام برنامه های تشکل ها رو فقط به عنوان یه ناظر و دانشجو شرکت می کردم و گوش میدادم .
نه کسی منو میشناخت و نه ارتباطی با هیچکدومشون داشتم . تا اینکه آخرای سال اول دانشگاه چون خبر داشتم که طرح ولایت بسیج برنامه ی عمیق و خوبیه با اینکه حتی عضو بسیج نبودم اسمی نوشتم و منی که نه پرونده ای در اون تشکل داشتم نه چیز دیگه ای توی امتحان کتبی و مصاحبه اونقدری قانع کننده بودم که تنها نماینده ی پسر دانشگاه باشم که بدون طی کردن طرح ولایت استانی مستقیما وارد مرحله ی 45 روزه ی کشوری میشه .
گذروندن یه دوره ی یک ماه و نیمه در بهشت طرح ولایت که گلچینی از آدمای دوست داشتنی بود ، حس خوبی داشت . اما پای من رو هم غیرمستقیما به بسیج دانشگاه باز کرد.
یه روز معمولی که بی خبر از همه جا مشغول نماز توی مسجد دانشگاه بودم ، مسول بسیج باهام تماس گرفت و با اینکه هنوز منو ندیده بود و آشنایی مستقیم نداشتیم ازم خواست که به عنوان جانشین ایشون توی بسج فعالیت کنم . راستش اون موقع اصلا تصور درستی از شرح وظایفم و دقیقا اینکه چه کارایی روی دوش من میفته نداشتم ولی قبول کردم ؛ شاید بیشتر به این خاطر که حس میکردم این کاریه که نباید روی زمین بمونه . و این شاید شروع یه اشتباه یا بدشانسی من بود ...
منی که سال اول دانشگاهم همیشه بین خوابگاه و کلاس طی میشد ، سال دوم چرخش کاملی پیدا کرد .
راستش سال دوم دانشگاه قبل از اینکه اصلا شروع بشه کلی تصمیم و انگیزه ی جدی داشتم . ورزش یکی از مهم تریناش بود. حفظ قرآن بود تنها چیزی که توی برنامه م نبود بسیج بود که اون هم شد و حالا اونقد توی دانشگاه و ستاد مدیریت دانشگاه بالا و پایین میشدم که کمتر همکلاسیهام رو میدیدم جوری که یه روز نماینده کلاس وقتی توی سلف دیدم برگشت به شوخی گفت :
" بچه ها یادتون میاد ، این آقا پارسال همکلاسیمون بود " . کلاس ها رو یکی در میون جا مینداختم . اما ورزشم ترک نمیشد ، حتی برنامه های سخنرانی و مراسمی هم که با ورزشم تداخل داشت شرکت نیمکردم تا به باشگاه برسم .
اما همیشه یه خواست درونی داشتم و اون ناشناخته بودن بود . چیزی که با فعالیت در بسیج جور در نمیومد و مرتب توی چشم بودی . وسطای راه کشیدم کنار . یعنی آخرای اسفند بود که گفتم خداحافظ و سال 93 دیگه منو نمیبینید . رفتم با خودم خلوت کنم . رفتم که از این همه درد سر و سردرد ، از این همه بی منطقی ، از این همه تعصب ، از این همه تحجر مردم دور بشم .
از اینکه این همه حرف بزنی و یک کدامشان اثر نکند ، از این که گوشی برای شنیدن نیست ( شاید اشتباه از حرف من و نحوه ی بیان من هم باشد ) اما این روح تحجر و سنگ شدن در روح جامعه دیده میشه . آدمایی که حاضر نیستن گوشه ای از حتی نگرش های خودشون رو تغییر بدن و خودشون فکرن کنن و ترجیح میدن همون حرف هایی رو استفراغ کنن که دیگران به خوردشون دادن .
گوشی هم چند ماهی خاموش بود و خونواده به گوشی دوستام زنگ میزدن .
حالا نمیدونم که چرا دوباره میخوام برگردم و بی خیالِ نتیجه فعالیت کنم . بی خیال سرزنش ها . بی خیال خودم ...
میخوام حتی شده به اندازه ی تغییر گوشه ای از فکر یک نفر کاری کنم . میخوام تو این کشاکش ، بزرگ بشم . میخوام قید خودمو بزنم . اسم این تکلیف مداریه آیا ؟؟؟ شاید ...
باید انقلابی زندگی کرد . باید درس خواند و به مدارج بالای علمی رسید تا دهن خیلی ها را بست . تا حرفت خریدار داشته باشد .
باید عرصه های مختلف جامعه پر از تفکر انقلابی بشود . که بدتر از شعب ابیطالب هم از پا نیندازدشان ، به عقب برنگردند و کم نیاورند .
باید به شبی 3 ساعت خواب اکتفا کرد . باید طهرانی مقدم بود . باید گره گشایی کرد و منتظر این و آن نماند . باید مطالبه گر بود . باید خلوت شبانه داشت . باید کم حرف زد و زیاد کار کرد . باید آدم ها را دوست داشت تا بتوان هدایتشان کرد . باید شور داشته باشی و خسته نشوی . باید نق نزنی . باید حزنت در دلت و شادیت در چهره ات باشد . باید روح امید را بپراکنی و مردم از تو انرژی مثبت بگیرند نه اینکه مثل مابقی مردم این روزگار جغد شوم شوی و همیشه آیه ی یاس بخوانی . باید شاد بود و شادی بخشید .
باید راه افتاد و راه انداخت . باید همراه پیدا کرد و همراهی کرد. باید هر چیز غیرضروری را حذف کرد . باید مهم ترین کار در لحظه را انجام داد . باید دل نداد و دلبری نکرد . باید پاسبانی کرد از حریم دل . چون همیشه تویی و دلت و خدا ... چون همیشه تویی و دلت و خدا ...
+ تمام تقوا اینست :
که آنچه نمیدانی بیاموزی ،
و به آنچه که میدانی عمل کنی ...
* رسول الله
هنوز در سفرم...
خیال میکنم در آبهای جهان قایقیست
و من ، مسافر قایق
هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول میخوانم و پیش میرانم
مرا سفر به کجا میبرد !؟
کجانشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراقت گشوده خواهد شد ... ؟
* سهراب
وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُومُ ﴿48 طور﴾
پیامبر با شنیدن این آیه چه قوت قلبی می گرفته !!! برو که من خودم هواتو دارم ، تو جلوی چش خودمی، عین خیالتم نباشه !
به قول سهروردی "موقعی که قران می خوانی طوری بخوان که انگار قران تنها برای تو نازل شده و تو مخاطب خداوندی "
ولی ما دلمون رو به چه چیزایی خوش میکنیما ! و احمقانه تر به خاطر چه چیزهای کوچکی نگران میشیم ...
خدایا از اینکه همچنان ما را تحمل میکنی ممنون !