إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

208. لباس سالم


نویسنده: مهدیه اکرمی فر
منبع: اختصاصی سایت مرسلات

 
چکیده
لباس به عنوان وسیله ای که تقریباً به طور دائم در تماس با بدن انسان است می تواند با توجه به اختلاف رنگ، جنس، مدل و اندازه ای که دارد تأثیرات متفاوتی بر سلامت انسان داشته باشد و اگر مطابق با موازین شرع مقدس اسلام و دستورهای معصومین انتخاب شود می تواند به عنوان عاملی درجهت حفظ سلامت انسان واقع گردد.
باتوجه به روایات ، پوشاک به دو دسته کلی مناسب و نامناسب تقسیم می شوند و مناسب ترین لباس لباسی است که پاکیزه باشد ، رنگ آن سفید باشد ، جنس آنپنبه و یاکتان باشد ، خوشبو و راحت باشد وآنگونه که از روایات فهمیده می شود معصومین بیشتر به آثار لباس بر سلامت روح توجه داشته اند و آثاری مثبت از جمله خضوع، حلم، مهارت نفس سرکش و آراستگی و قرار گرفتن در امان خداوند را در ارتباط با انتخاب لباس مناسب و آثار ی منفی همچون کبر و ذلت و اندوهناکی و دشمنی خداوند با انسان را در ارتباط با لباس نامناسب مطرح فرموده اند همچنین تأثیر برخی از ویژگیهای لباس از جمله رنگ، جنس، مدل و اندازه آن تا حدودی برسلامت انسان در علم کلاسیک بررسی و مورد آزمایش قرار گرفته است و ماحصل این آزمایشات نشان دهنده اهمیت گفتار معصومین در چندین قرن پیش است.
با آزمایشاتی که در تأثیر رنگها بر انسان انجام شده مشخص شده است که از میان تمام رنگها، رنگ سفید از اهمیت بیشتری برخوردار است و کار برد بیشتری د رجهت حفظ سلامتی انسان داراست و همچنین پوشاک پنبه ای و کتانی بهترین پوشاک، از نظر سنخیت داشتن با بدن انسان می باشند و پوشاکی که تنگ باشند ، خطر ابتلا به بیماریهای مختلف از جمله تنگی نفس، اختلال خون رسانی، ایجاد خستگی، مشکلات گوارشی و حساسیت و آلرژی پوستی را افزایش خواهند داد و پوشاکی که مطابق با فرهنگ بیگانگان و کفار انتخاب شوند تأثیراتی همچون انواع فسادهای اخلاقی و آلودگی های جنسی و بیماریهای گوناگون آمیزشی و طلاق را به همراه خواهند داشت و لباسهایی که جهت شهرت طلبی و مطابق با امیال نفسانی انتخاب گردد، موجب برانگیختن حسرت افراد واتلاف عمر و ضایع کردن حق دیگران شده و آنها را به رذایل اخلاقی همچون غرور و خودپسندی و خودنمایی گرفتار خواهد کرد.
واژگان کلیدی: سلامت جسم، سلامت روح، لباس، تأثیر­­
 
ادامه مطلب...
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر

207. جاده باریک می شود !

 

روزهایی بود که همه چیز رو به رویم بود ؛

این روزها همه چیز را پشت سر گذاشته ام ...

زمانی بود که از میان ده ها راه یکی را انتخاب میکردم و این روزها دو سه تا راه باقی مانده ...

وقتی یک جایی از مسیر را اشتباه میایی و دوربرگردان هم ندارد مجبوری یا همان مسیر را تا آخر بروی یا از بین چند راه باقی مانده ی بعدی یکی را انتخاب کنی .

ظاهرا هر چی جلوتر میرم راه ها کم تر و گم تر میشن ...

 

 

 

ما را می‌گردند
می‌گویند همراه خود چه دارید؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.
پنهان نمی‌کنیم
چمدان‌های ما سنگین است
اما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم ...

 

*سید علی صالحی


 

 


۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۴۴ ۰ نظر

206. نادیدن ما

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

* سعدی
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۶ ۰ نظر

205. وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت


سفر مرا به زمین های استوایی برد.

وزیر سایه ی آن «بانیان» تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

 

مسافر نمی گوید من به زمین های استوایی رفتم، می گوید«سفر مرا برد.» در این طرز گفتن گونه ای اجبار است که نمونه اش در به دنیا آمدن و زندگی کردن دیده می شود. زندگی کردن امری است اجباری که پس از به دنیا آمدن ِ اجباری اتفاق می افتد. حتی خودکشی آدمی که فکر می کند به اختیار دارد ادامه ی زندگی اش را متوقف می کند بخشی از آن زندگی اجباری است. حتی عشق هم که کمی بوی اختیار می دهد بخشی از این اجبار بزرگ است. این را گفتم تا آن طرف قضیه را نیز از قلم نینداخته باشم. با گفتن این که آدم عاشق مجبور است دنبال دلش راه بیفتد طرز تلقی ما از سفر اجباری عوض می شود قضیه ی اجبار در سفر حل نمی شود.

«بان» از درخت های استوایی است. کنار هم بودن  سایه و درختی از تبار «بان» که «هم تلفظ» با «بان» به معنی «طرف بیرونی سقف خانه» است و امروزه «بام» خوانده می شود سایبانی را در ذهن می سازد که وجودش در گرمای استوایی حیاتی است. پس، برای مسافر استوا یعنی آفتاب تند و شدید؛ و بانیان یعنی سایه ی وسیع. ترکیب این دو با هم باعث شد که عبارتِ «وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت» وارد ییلاق ذهن اش شود. «ییلاق ذهن» تعبیر جالبی است برای نشان دادن این که افکار ما هم با گرمی و سردی هوا و مزاج ما ییلاق و قشلاقی دارند و مطابق طبع ما می آیند و می روند. ییلاق ِ تن ِ مسافر سایه ای است که درخت «بان» برایش فراهم کرده است. همین ییلاق و خنکی آن فکری را و هدفی را برایش تعریف کرده است که با تغییر آب و هوا و شرایط تغییر می کند- دستِ کم در بیش تر آدمها تغییر می کند؛ مسافر ادعا می کند که عبارتی  را که وارد ییلاق ذهن اش شد خوب یادش هست. البته، نیاز مجدد موجب یادآوری و ییلاق دوباره ی آن عبارت به ذهن می شود.

نصیحت مسافر به خودش و مخاطب اش این است که در آفتاب داغ مانند «بانیان» باشد. «وسیع بودن» باعث می شود که آدم سایه ی گسترده ای داشته باشد و افراد و چیزهای بیش تری را پوشش دهد؛ و بداند که هر که و هر چیزی زیر سایه اش قرار بگیرد چیزی از خودش کم نمی شود. «تنها بودن»، مانند درخت بودن و مانند درخت رفتار کردن را تداعی می کند. درخت ها در کنار هم، ولی تنهایند. این نوع با هم بودن و تنهایی مثبت است.(بر خلافِ تنهایی احمد شاملو که می گوید:«کوه ها باهمند و تنهایند، همچو ما با همان ِ تنهایان.») تنهایی درخت ها خوبی اش در این است که مانند کاسب ها نرخ سایه شان را با یکدیگر هماهنگ نمی کنند، مطابق فطرت و طبیعت شان سایه می بخشند.

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه ی خود را به کلاغ.

آدم تنهایی که خودش است و فطرت اش و طبیعت اش، مانند درخت بانیان قد بلند و سایه ی گسترده ای دارد، آدم تنهای  پست فطرت این طور نیست.

«سر به زیر بودن» برای آدم از کمرویی اش است و برای درخت از پر باری اش. سربه زیری ِ آدم کمروی پربار می تواند از بی توقعی اش باشد. این همان چیزی است که بین آدم سربه زیر و درختِ سر به زیر مشترک است. تقدیم میوه ی فراوان و سایه ی وسیع بدون چشمداشت.

«سخت بودن» برای آدم و درخت یعنی گرما را به جان خریدن و به دیگران سایه بخشیدن. همه این طور نیستند، و همه «همیشه» این طور نیستند. (وگر نه حافظ نمی فرمود:«بنده ی پیر خراباتم که لطف اش دائم است / ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.»)

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

صحبت از استوا شرح تجربه ی گذشته است ولی مصاحبت آفتاب وضع حال کنونی مسافر است.  در استوا زودتر به سایه رسیده بود تا در اینجا. برای همین می پرسد: «کجاست سایه؟» این سؤال پس از خاطره ی خنکی که در گرمای استوا داشت درست مثل این است که پرسیده باشد: «کجاست بانیان؟» و در واقع منظورش این باشد که «کجاست آن آدمی  یا چیزی که سایه ای مثل بانیان دارد؟» و یا «کو آن وسیع ِ تنهای ِ سر به زیر ِ سخت؟» و نیز، با یادآوری این سؤال که پیش ترها پرسیده بود که، «کجاست سمت حیات؟» منظورش همین باشد:«کجاست سمت حیات؟» پس، سایه و زندگی یکی می شود، و در حقیقت، در سایه است که زندگی واقعی شکل می گیرد. کسی که از «مصاحبتِ آفتاب» و هم نشینی با خورشید و گذران ِ در گرما می آید غیر از سایه هدف دیگری نمی تواند داشته باشد. هر هدف دیگری داشته باشد در سایه باید جستجوی اش کند. اگر در آفتابِ داغ وجود داشت حتماً آن را می دید.


۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۴ ۳ نظر

204. ابراهیم عشق

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت 
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
 
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد

نجمه زارع


۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر

203. تماشای تو


از تماشای تو برمی‌گردم...از غم‌انگیزترین زیبایی

از تماشای تو برمی‌گردم...به خودم،به گوشه‌ی تنهایی


من یه رویا با خودم دارم اَزت...که منو از همه چی ترسونده

اولین و آخرین دیدارت...لحظه لحظه‌ش توی یادم مونده

می‌دونم چه ساعتی خندیدی...می‌دونم چه لحظه‌ای پلک زدی

حتی وقت رفتنم یادم هست...تا کجا پشت سرِ من اومدی

آخرین فرصتِ تنهاییِ من...تو هنوز یه دنیا فرصت داری

همه می‌گن که حقیقت تلخه...تو نه تلخی،نه حقیقت داری

توی این شهرِ فراموش شده...راهِ برگشتنمو گم کردم

راهی غیر از تو ندارم وقتی...از تماشای تو برمی‌گردم

* حسین غیاثی
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۱ ۰ نظر