وقتی بر می گردی و گذشته ی خودتو مرور می کنی میون اون همه پشیمونی و حسرتی که حالا قلمبه شده و نفس کشیدن رو برات سخت میکنه ، شاید نقطه های روشنی پیدا بشه که هیچوقت از مرور اون ها غم به دلت نمیشینه و هیچوقت حسرتشون رو نمیخوری که کاش اون لحظه اینکارو نکرده بودم ...
همه ی اون لحظه هایی که وسط شلوغی و هیاهو های دور و برت گذشت و فکر می کردی که شاد و خوشحال هستی ، حالا بشوند مایه ی دقّ تعجبی ندارد ... اسم اون لحظه ها رو هر چی میخوای بذاری بذار ... شادی و خوشبختی ، عیش و لذت ، هیاهو و همهمه های نا ماندگار بی درمان ( ! )، هر چی بودن و هستن حالا همه رنگ باختن و بدقواره در اومدن و شدن وبال گردن ت !( کل نفس بما کسبت رهینه )
اما اون تک نقطه نقطه های روشن زندگیت اونایی هستن که یه جلسه روضه و موعظه رفتی و خیلی بهت چسبیده ... یه مدتی حال خوشی پیدا کردی و تونستی نماز شب بخونی ، یه زیارت با معرفت امام رضا نصیبت شده ، یه مدتی مداوم نمازاتو سر وقت خوندی ، یه چند وقتی بوده خیلی به یاد خدا بودی ، هیشکی ِ هیشکی ِ دیگه هم دور و برت رو شلوغ نکرده بوده که حواستو پرت کنه( اصلا خودتو پرت کنه ) ولی با "خدا" بودی ! ( حسبنا الله و نعم الوکیل ، نعم المولا و نعم النصیر ) ، و لحظه هایی بودن که با خوندن یه دعای ابوحمزه یا کمیل توی خلوت ِخودت یه غم شیرینی به دلت نشسته که خاک بر سر همه ی شادی های عالَم ! اصلا انگار همه ی اون لحظه های الهی سرشارن از یه غم شیرین ... هم غم دارن ، هم شیرین و دوست داشتنی اند ! آخه هم با خدایی ، هم دور از خدا ... اصلا اون لحظه ها دلت میخواد خدا رو بغل کنی یه دل سیر ازش تشکر کنی ، فقط و فقط به خاطر یه نعمت : و اون خود ِ خود ِ خداست ! یه دعایی هست با این مضمون که : " خدایا حلاوت و شیرینی ِ یادت رو بهم بچشون ! "
الهــــــــاکم التکاثر ... حتــــــــی زرتم المقابر ! چقدر شلوغ و دست و پاگیرند همه ی لحظه های بی خدا ! همه چی دارن ، همه کس هم هست و خدا نیست ... چه ضرر بزرگی و خسارت جبران ناپذیری !
لحظه های پر همهمه ، شلوغ و پر هیاهو ؛ صدای خنده ات هم تا هفت کوچه آنطرف تر میرود ، پشت ِ سر ِهم حرف میزنی و میگی و میشنوی ... شلوغ شده ای ؛ مثل آب گل آلودی که به همش زده اند ... چون خودت وسط معرکه ای متوجه نمیشی که چقدر نا مرتب و درهم و برهم شده احوالت ! سرگرم دنیا شده ای اما سرت گرم است ، متوجه نیستی ، همین که تب ت بیفتد و عقلت برگردد سر جایش ، همین که کمی این آب گل آلود و این گرد و غبار و همهمه فرو نشست ، تازه دو زاری ات می افتد که چقــــــــــــدر تنهایی !
بعد اگه افسرده شدی و فرو رفتی تو خودت و مونس و همدم ت هم ترانه های غمگین شدن و از بی وفایی دنیا گفتی و همه شو انداختی گردن زمونه، باید بدونی نتیجه ی همون شادی و شلوغی های "بی خدا" بوده ...
آخه خاصیت لحظه های "بی خدا" اینه که :
۱. همه ی اون آدمایی که دور و برت رو گرفتن و تو پنداری که همیشه بر همین منوال هستن ، فردا روزی خواهی نخواهی میرن و علی میمونه و حوضش !
۲. همه ی اون ساعت های خوش هم میگذرن و تموم میشن و تو بهای اونا رو از جوونی و عمر پر ارزشت میدی ، باز هم علی موند و حوضش !
۳. تو چون دلبسته ی اونا شده بودی پس حالا که نیستن طبیعیه که از مرورشون ( گرچه خیلی هم به ظاهر شاد و موندگار بودن ) غمگین و اندوهناک میشی ، انگار یه تیکه از وجودت کم شده ، گم شده وسط اون همه شلوغی و هیاهو !
۴. حالا به خودت اومدی و می بینی که " همه رفتن کسی با تو نمونده ... "
در عوض همون چند روزی که به یاد خدا بودی ، با خدا بودی ، با دوستای خدا (اولیاء الله ) بودی ، ظاهرشون یه غم شیرین بود و تهشون آی شیرین و مزه دار که هنوزم که هنوزه از مرور و شنیدن چنده باره شون قند تو دلت آب میشه ! لحظه هایی که خیلی آروم و دلنشین میگذرن ... مبادا شلوغی و هیاهو حواست رو از رخ زیبای یار پرت کنه . حتی اگه اون لحظه ها پر باشه دور و برت از آدمای مختلف ، اسباب و وسایل رنگارنگ و شلوغی های معمول زندگی اما تو فقط خدا رو میبینی اصلا وسط این همه برو و بیا نه اینکه گوشه گیر بشی و منزوی و این حرفا ، اما وسط همه ی این شلوغی های معمول زندگی ، تو نشستی و مولایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود ، چه صفایی میکنی ! خیالتم تختِ تخت که این دوست اگه حتی تو هم رهاش کنی و بری، اون تو رو تنها نمی ذاره ، بی خیال تو نمیشه ، گاهی هم که حواستو پرت میکنن این شلوغیا ، بعدش که تب و تاب ِ ت نشست ، سرت خلوت شد ، به خودت اومدی و دیدی باز مثل همیشه گول خوردی و همه ی اون شور و هیاهو سراب بوده و هیشکی و هیچی نمونده ، بازم تنهای تنهــــــــا شدی ... دست از پا دراز تر بر میگردی در خونه ی مولای خودت ، اونم فقط ساکت میشینه نگات میکنه ( به روت هم نمیاره ها ) فقط نگات میکنه ، خودت از خجالت آب میشی ...