سفر مرا به زمین های استوایی برد.
وزیر سایه ی آن «بانیان» تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
مسافر نمی گوید من به زمین های استوایی رفتم، می گوید«سفر مرا برد.» در این طرز گفتن گونه ای اجبار است که نمونه اش در به دنیا آمدن و زندگی کردن دیده می شود. زندگی کردن امری است اجباری که پس از به دنیا آمدن ِ اجباری اتفاق می افتد. حتی خودکشی آدمی که فکر می کند به اختیار دارد ادامه ی زندگی اش را متوقف می کند بخشی از آن زندگی اجباری است. حتی عشق هم که کمی بوی اختیار می دهد بخشی از این اجبار بزرگ است. این را گفتم تا آن طرف قضیه را نیز از قلم نینداخته باشم. با گفتن این که آدم عاشق مجبور است دنبال دلش راه بیفتد طرز تلقی ما از سفر اجباری عوض می شود قضیه ی اجبار در سفر حل نمی شود.
«بان» از درخت های استوایی است. کنار هم بودن سایه و درختی از تبار «بان» که «هم تلفظ» با «بان» به معنی «طرف بیرونی سقف خانه» است و امروزه «بام» خوانده می شود سایبانی را در ذهن می سازد که وجودش در گرمای استوایی حیاتی است. پس، برای مسافر استوا یعنی آفتاب تند و شدید؛ و بانیان یعنی سایه ی وسیع. ترکیب این دو با هم باعث شد که عبارتِ «وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت» وارد ییلاق ذهن اش شود. «ییلاق ذهن» تعبیر جالبی است برای نشان دادن این که افکار ما هم با گرمی و سردی هوا و مزاج ما ییلاق و قشلاقی دارند و مطابق طبع ما می آیند و می روند. ییلاق ِ تن ِ مسافر سایه ای است که درخت «بان» برایش فراهم کرده است. همین ییلاق و خنکی آن فکری را و هدفی را برایش تعریف کرده است که با تغییر آب و هوا و شرایط تغییر می کند- دستِ کم در بیش تر آدمها تغییر می کند؛ مسافر ادعا می کند که عبارتی را که وارد ییلاق ذهن اش شد خوب یادش هست. البته، نیاز مجدد موجب یادآوری و ییلاق دوباره ی آن عبارت به ذهن می شود.
نصیحت مسافر به خودش و مخاطب اش این است که در آفتاب داغ مانند «بانیان» باشد. «وسیع بودن» باعث می شود که آدم سایه ی گسترده ای داشته باشد و افراد و چیزهای بیش تری را پوشش دهد؛ و بداند که هر که و هر چیزی زیر سایه اش قرار بگیرد چیزی از خودش کم نمی شود. «تنها بودن»، مانند درخت بودن و مانند درخت رفتار کردن را تداعی می کند. درخت ها در کنار هم، ولی تنهایند. این نوع با هم بودن و تنهایی مثبت است.(بر خلافِ تنهایی احمد شاملو که می گوید:«کوه ها باهمند و تنهایند، همچو ما با همان ِ تنهایان.») تنهایی درخت ها خوبی اش در این است که مانند کاسب ها نرخ سایه شان را با یکدیگر هماهنگ نمی کنند، مطابق فطرت و طبیعت شان سایه می بخشند.
من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه ی خود را به کلاغ.
آدم تنهایی که خودش است و فطرت اش و طبیعت اش، مانند درخت بانیان قد بلند و سایه ی گسترده ای دارد، آدم تنهای پست فطرت این طور نیست.
«سر به زیر بودن» برای آدم از کمرویی اش است و برای درخت از پر باری اش. سربه زیری ِ آدم کمروی پربار می تواند از بی توقعی اش باشد. این همان چیزی است که بین آدم سربه زیر و درختِ سر به زیر مشترک است. تقدیم میوه ی فراوان و سایه ی وسیع بدون چشمداشت.
«سخت بودن» برای آدم و درخت یعنی گرما را به جان خریدن و به دیگران سایه بخشیدن. همه این طور نیستند، و همه «همیشه» این طور نیستند. (وگر نه حافظ نمی فرمود:«بنده ی پیر خراباتم که لطف اش دائم است / ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.»)
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
صحبت از استوا شرح تجربه ی گذشته است ولی مصاحبت آفتاب وضع حال کنونی مسافر است. در استوا زودتر به سایه رسیده بود تا در اینجا. برای همین می پرسد: «کجاست سایه؟» این سؤال پس از خاطره ی خنکی که در گرمای استوا داشت درست مثل این است که پرسیده باشد: «کجاست بانیان؟» و در واقع منظورش این باشد که «کجاست آن آدمی یا چیزی که سایه ای مثل بانیان دارد؟» و یا «کو آن وسیع ِ تنهای ِ سر به زیر ِ سخت؟» و نیز، با یادآوری این سؤال که پیش ترها پرسیده بود که، «کجاست سمت حیات؟» منظورش همین باشد:«کجاست سمت حیات؟» پس، سایه و زندگی یکی می شود، و در حقیقت، در سایه است که زندگی واقعی شکل می گیرد. کسی که از «مصاحبتِ آفتاب» و هم نشینی با خورشید و گذران ِ در گرما می آید غیر از سایه هدف دیگری نمی تواند داشته باشد. هر هدف دیگری داشته باشد در سایه باید جستجوی اش کند. اگر در آفتابِ داغ وجود داشت حتماً آن را می دید.
نجمه زارع
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
"هوشنگ ابتهاج"
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که بکار درنبندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی