همه ی رنجی که میبریم
نه از نداشته هایمان
نه از آرزوهای ریز و درشتمان
نه از دوندگی های هر روز و نرسیدن ها و خستگی ها
همه ی رنجی که میبریم
از تصمیم هایی است که میگیریم
و به آن ها عمل نمیکنیم ...
همه ی رنجی که میبریم
نه از نداشته هایمان
نه از آرزوهای ریز و درشتمان
نه از دوندگی های هر روز و نرسیدن ها و خستگی ها
همه ی رنجی که میبریم
از تصمیم هایی است که میگیریم
و به آن ها عمل نمیکنیم ...
- الو ؟
+ سلام ! وقتتون بخیر ! از بیمارستان مزاحم میشم ، همراه آقای فلانی ؟
- بله بفرمایید ؟
+ ببخشید شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟
- من پسرشم/ دخترشم/ همسرشم ...
+ راستش بیمارتون بد حال شدن و هر چقد cpr کردیم متاسفانه برنگشتن ! تسلیت عرض میکنم خدمتتون !
( صدای شیون و زاری آنطرف خط )
+ ( من در همان لا به لای شیون و زاری خانواده ی بیمار ) : فقط لطف کنید مدارک شناسایی بیمار با یه کپی ازشون برامون بیارید برای کارای پزشکی قانونی و گواهی فوت ...
در حالی که مطمئن نیستم حرف های قبلیم را شنیده باشند ادامه میدم : بازم تسلیت عرض میکنم خدمتتون ! خدا بهتون صبر بده !
و در حالی که جز همان داد و فریاد و گریه آنطرف خط جوابی نمیشنوم گوشی را میگذارم ...
دیالوگی که در طول این مدت بارها و بارها ( آنقدی که تعدادش دستم نیست ) با همین لحن و گاهی بدون یک واو کمتر و بیشتر بین من و خانواده ی بیمارانی که در بخش ما فوت میشوند اتفاق افتاده ...
+ نمایشگاه کتاب اصلا آنطوری که باید، نبود! تنها خوبیش برای من این بود که توانستم دوره ی چارجلدی احیا علوم الدین امام محمد غرالی و دوره ی سه جلدی سرمایه ی مارکس را بعد از مدت ها این در و آن در زدن پیدا کنم ...
گاو مش حسن در فیلمنامه ی گاوِ غلامحسین ساعدی دوران دبیرستان را که یادتان هست ؟
آنجا مش حسن از شدت وابستگی اش به تنها گاوش که منبع درآمد و غذا و همه ی زندگیش بود ، وقتی گاو مرد، جای گاوش ما ما میکرد و یونجه میخورد ، مش حسن و زندگیش در آن گاو خلاصه میشد! و بدون آن مش حسنی وجود نداشت ... آنجا بود که گفتند مش حسن الینه و از خود بیگانه شده است ...
این یک نوع از از خودبیگانگی است که به دلیل وابستگی شدید ایجاد میشود ...
نوع مزمن تر و رایج ترش صحنه ایست که در فیلم عصر جدید چاپلین میبینیم ؛ آنجا که چاپلین در نقش کارگری که تمام کار و بار و هم و غمش سفت کردن پیچ و مهره های یک قسمت از خط تولید در یک کارخانه ی صنعتی است . و آنقدر این کار را هر روز بدون فکر تکرار کرده که بعد از مدتی مثل یک ربات جز به سفت کردن پیچ و مهره ها فکر نمیکند ...
همه ی اینها به خصوص مورد دوم حال و روز ما در این دوران مملکت است که مجبوریم دو شغل یا سه شغل همزمان داشته باشیم و همیشه هم هشتمان گرو نهمان باشد و روی تردمیل با سرعت 220 کیلومتر در ساعت بدویم و فقط نرسیدن و خستگی نصیبمان بشود .
نه حال مناجاتی باقی مانده نه انگیزه و مجالی برای تشکیل خانواده نه حتی فرصتی برای فکر کردن به اینکه آخرش که چه ...؟
+ با توجه به شرایط کنونی کشور و اینکه گاهی حتی از دیدن خیلی چیزها حالم به هم میخورد( خصوصا دیدن چهره ی متکبر و از خودراضی امثال شیخ حقوقدان و آخوندی و زنگنه و الباقی کسانی که فکر میکنند مالک و صاحب کشور و مردمند و مردمی که در اوج نژاد پرستی، فکر میکنند هنر نزد ایرانیان است و بس! ) گزینه ی کنکور تقریبا حذف و این روزها بیشتر و بیشتر به رفتن فکر میکنم ...
+ It may take time to be done! but it will definitely happen! cause its not about ideas! its about making ideas happen
عرف جامعه غلبه ای به مراتب بیشتر و پیشتر از علم و دین بر رفتار و نگرش مردمان آن دارد . عرف میتواند کیلومتر ها از دین یا علم دور باشد اما در عین حال به منزله یک امر شرعی یا علمی کاملا بدیهی تلقی شود.
مثلا سیگار کشیدن در این جامعه، بیشتر یک امر غیراخلاقی تلقی میشود!!! تا طبی و پزشکی ...
یا زن بودن در این جامعه به مراتب سخت تر از مرد بودن است... بی هیچ علت دینی!