کارهای اداری اش یک هفته پیش به پایان رسید، بیست وپنجم هم باید بروم که ابلاغش را بگیرم و به عنوان نیروی شرکتی مشغول به کار شوم .
خب شاید این هم شروع مرحله ی جدیدی بعد از طرح باشد ، ظاهرا همه ی این اتفاقات هم باید همیشه شروعشان دی ماه باشد . خب راستش از دی ماه کم خیر ندیده ام :) اما دوست داشتم فصل بعدی که در زندگی ام رقم میخورد اتفاقی بزرگ تر و بهتر از شرکتی شدن باشد .
یک آزمون استخدامی تامین اجتماعی هم مهرماه شرکت کردیم که همه ی دوست و رفقای قدیمی را از شهرهای گوش و کنار دیددیم ( یعنی همه آمده بودند که استخدام بشوند !؟ ) ، حالا هر چقدر میروم درِ سازمان سنجش ، یا سازمان تامین اجتماعی که پس چی شد این جواب استخدامیتان؟! هیچکدامشان خبر ندارد . به قول یکی از دوستان وقتی دارن طولش میدن ، مشخصه دارن پارتی بازی میکنن ؛)
تصمیم کنکور مجدد همچنان با من است ، اما هر چه کردم نتوانستم خودم را قانع کنم که از یکی از بیمارستان ها استعفا بدهم که لااقل یک ذره وقت بماند که بتوانم دو ورق درس بخوانم ...
یکی از نقدهایی که به سرمایه داری میشود اینست که نیروی کار ارزان برای سرمایه داران فراهم میکند و طبقات فرودست را وادار به انجام کارهای سخت در ازای دریافت درآمدی ناچیز و بخور ونمیر میکند ، چیزی که برده داری مدرن مینامند .
چیزی که این روزها به شدت در جامعه ی ما دیده میشود .
اخیرا مسولین وزارت بهداشت فرموده اند که پذیرش دانشجوی پرستاری در سال های آینده روند صعودی خواهد داشت !
یاد رشته ی شیمی می افتم که روزگاری با همین روند صعودی پذیرش و به لطف دانش کاه مزخرف و بی معنی آزاد چطور از عرش به فرش افتاد و همه ی تحصیل کرده هایش به گل فروشی و مسافرکشی رسیدند ، و از قضا تحصیل کرده های دانش کاه آزاد ( بخوانید مدرک گرفتگان آزاد) به دلیل شرایط مالی بهتر و روابط اداری بیشتر، همان اندک موقعیت های شغلی را هم اشغال کردند و جایی برای تحصیل کرده های سراسری نماند.
حالا سیاست های امروز وزارت بهداشت در قبال پرستاری دقیقا همان پذیرش فله ای دانشجو در این رشته است ، بازاری که همین روزها هم به اندازه ی کافی اشباع شده و بیمارستان ها کم کم دارند به جای جلب رضایت پرستاران و توجه به خواسته های آنان ، برایشان طاقچه بالا میگذارند و هر روز بساط جدیدی علم میکنند ، تا جایی که کم کم کار دارد به جایی میرسد که خیلی ها از ترس از دست دادن شغلشان حاضر به انجام خیلی کارها شده اند و یا از درخواست ابتدایی ترین حقوقشان منصرف شده اند.
بعد از پونزده روز مرخصی و استراحت، برگشتن سر کار از سخت ترین کارهای دنیاس
جالبه که وقتایی که میری تو فاز استراحت دیگه حتی انجام دادن کارهایی که وسط اون همه شیفت، تو زمان های مرده انجام میدادی هم برات سخت میشه، چه برسه برگشتن به دو جا کاری ...
دو شب پیش جمعه بود و اولین شیفت ، خیلی حس غربت و تنهایی داشت، خصوصا وقتی از جایگاهی که هستی راضی نباشی و بخوای تغییرش بدی اما اونقدر درگیر شیفت و مشکلات کار میشی که مثل یک خودتنظیمی منفی به پر و پات میپیچه و مثل مردابی میشه که هر چی بیشتر برای بیرون اومدن تقلا میکنی و دست و پا میزنی، بیشتر فرو میری ...
موقع خواب توی ساوند کلود، یه سخنرانی از نقویان داشتم گوش میدادم و خوابیده بودم طرفای ساعت دو و نیم دیگه ترک های بعدی رسیده بود به سخنرانی های سازمان مجاهدین خلق و مسعود رجوی ، تمام اون مدت داشتم خواب انقلاب و خراب کاری میدیدم و همه ش دنبالم بودن ... یادم نیست من کدوم طرف بودم؟!
تصمیم گرفتم از این به بعد صدای کسایی که دوستشون دارم ضبط کنم و هر وقت دلم براشون تنگ شد، موقع خواب به صداشون گوش کنم و خوابشونو ببینم :)
امروز اومدم دنبال کارهای پایان طرح. طرحی که دو هفته است تمام شده و من، هم به دلیل شلوغی ایام و گرفتاری شیفت های پیاپی و هم به خاطر تنبلی و کار امروز را به فردا و پس فردا انداختن ، لنگ یکی دو امضا مانده ام .
اگر در همین مدت دو هفته جنبیده بودم یحتمل بدون دغدغه از ماه بعد به عنوان نیروی شرکتی در همین جا مشغول به کار میشدم ، حالا شاید کمی کار به اما و اگر بکشد . حتی در همین مدت به خاطر همین امروز و فردا کردن ها و خستگی ها، پیشنهاد کار در یکی دو بیمارستان خوب را از دست دادم .
شاید مهم ترین مساله ی من و آدم های شبیه من این باشد که هنوز نتوانسته ایم با خودمان به یک توافق کلی و همیشگی برسیم .
خنده دار است اما من هنوز میان علاقه و قدرت در نوسانم . هنوز میان فسلفه و پزشکی ، میان ماندن و رفتن ، حتی اینکه اگر بمانم چه کنم و اگر بروم چه کنم ، که باز هم همه این ها ختم میشود به اینکه فلسفه یا طب ؟ هنوز فکر میکنم شاید با همان علاقه اما با پشتکار بیشتر میتوان به چیزهای دیگر هم رسید ، و همزمان فکر میکنم با پزشکی هم میتوان دستی در فلسفه داشت ! اما مگر چقدر زمان دارم ؟ چقدر که بخش بزرگی از آن را هم پای این تردید از دست بدهم؟ منطقی ترینش اینست که یکبار برای همیشه در کنکور شرکت کنم ، یا قبول میشوم یا نه ! اگر نشدم که یک راه بیشتر نمیماند و همان را با عشق و علاقه میروم .
اگر هم که قبول شدم که چه بهتر حالا به معنای واقعی میتوانم میان فلسفه و پزشکی انتخاب کنم . انتخابی از موضع قدرت نه از سر ناچاری !
اما برگردم به اصل مساله و آن اینست که این تردید و نوسان در جای جای زندگیم جاریست . این مجمع الجزایر علایق ! این بازار شام !
آیا یکی را بی نهایت دوست داشته باشی و چون نخ تسبیح دانه دانه ی زندگیت را به هم متصل کند ، حتی ان تکون اعمالی و اورادی وردا واحدا و حالی فی خدمتک سرمدا ! باشی بهتر است یا اینکه هر دانه ی دلت به سمتی و جهتی کشیده شود و تو را به سمتی بکشانند ؟! با این وجود تکه پاره چه میتوان کرد؟ اصلا با چنین وجود در هم ریخته ای به کجا میتوان رسید ؟ وقتی هر کسی تو را به سمتی میکشد تا کجا میتوان دوام آورد ؟ در نهایت از هم میپاشی ...
یکبار برای همیشه باید تصمیم بگیرم که غیر خدا را کنار بگذارم ! از دلم، از تصمیم هایم، از زندگیم !
کسانی که لاینفعکم شیئا و لا یضرکم !
این چینی شکسته را جمع کنم و درِ خانه ی خودش ببرم و تا همیشه برای او باشم !
او هم برای من باشد ...
آری بهای جان های شما بهشت است ، به کمتر از آن نفروشید .
آن هم نه بهشت حور و پری و باغ و شراب ...
بهشت راضیه مرضیه ، بهشتی که بتوانی الی الابد با او و برای او باشی ؛ او هم با تو و برای تو باشد ...
به نام خدایی که همین نزدیکی است ... و سوگند به "زمان" ! که هر آینه انسان در زیان است... مگر آنها که ایمان آورده ، و کارهای شایسته کرده اند ، و به راستی و شکیبایی سفارش نموده اند .