امشب همون جایی ایستادم که چند ماه پیش بودم ؛ تنها تغییر عمده محو و غبار آلود تر شدن گذشته و شک آلود تر شدن آینده م بوده ... این همه احساس تعلق به زمان و مکان ، قدرت و اقتدار آدمی رو میگیره ، قلابت میکند به خیالات موهوم خودت ! اما اون چیزی که نمیذاره رها شم اینه که فک میکنم ، "این" راه من نیست و نه این آدما همراه من ، حالا تردید اینکه باید برگردم ( که راه برگشتی ندارم ) یا توی همین راه بمونم و ادامه بدم ( که بهش اعتقادی ندارم ) معلقم کرده میون گذشته و آینده و حالی که ندارم ...
چه تنگنای سختی است!
یک انسان یا باید بماند یا برود.
و این هر دو
اکنون برایم از معنی تهی شده است.
و دریغ که راه سومی هم نیست!