امشب همون جایی ایستادم که چند ماه پیش بودم ؛ تنها تغییر عمده محو و غبار آلود تر شدن گذشته و شک آلود تر شدن آینده م بوده ... این همه احساس تعلق به زمان و مکان ، قدرت و اقتدار آدمی رو میگیره ، قلابت میکند به خیالات موهوم خودت ! اما اون چیزی که نمیذاره رها شم اینه که فک میکنم ، "این" راه من نیست و نه این آدما همراه من ، حالا تردید اینکه باید برگردم ( که راه برگشتی ندارم ) یا توی همین راه بمونم و ادامه بدم ( که بهش اعتقادی ندارم ) معلقم کرده میون گذشته و آینده و حالی که ندارم ...
چه تنگنای سختی است!
یک انسان یا باید بماند یا برود.
و این هر دو
اکنون برایم از معنی تهی شده است.
و دریغ که راه سومی هم نیست!
دون خوان گفت :
دون گنارو از چنین احساسی صحبت می کند ، برای جادوگر بودن انسان باید شیفته باشد ،یک انسان شیفته علائق دنیوی دارد و چیزهای ارزشمندی برایش وجود دارد ، حداقل به مسیری که می رود معتقد است .
آنچه گنارو برایت تعریف کرد دقیقا همین است که او شیفتگی خود را در ایختلان رها کرد و خانه اش را ، ملتش را ، و همه زیبائی هائی را که مورد علاقه اش بودند در آنجا گذاشت و حالا او در احساساتش ولگردی می کند . گاهی همان طور که گفت تقریبا به ایختلان می رسد . ما همه این احساس را داریم . برای گنارو ایختلان است ، برای تو لوس آنجلس خواهد بود و برای من ...
" ... و من خواهم رفت اما پرندگان بر جا خواهند ماند و آواز خواهند خواند .
و باغچه من بر جا خواهد ماند ، با درخت سبزش ،
با چاه آبش .
روزهای بسیاری آسمان روشن و آبی خواهد بود ،
و در برج ، ناقوس ها خواهند نواخت .
همان طور که امروز می نواختند .
آنها که دوستم می دارند از بین خواهند رفت ،
و شهر ، هر سال ، خود را احیا خواهد کرد .
اما روح من همواره محزون
درگوشه ای پنهان از باغچه پر گل من
به ولگردی ادامه خواهد داد ...