به هر حال شاید برای همه ی مشکلات بشر بشه راهی پیدا کرد به جز چیزی که گذشت زمان و مکان به جا میذاره... دلتنگی!
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟؟!
وقتی روشنی چشم هایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه دست هایت.
آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.
اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...
و اینک آ شکفتن و سبز شدن
در انتظار توست ... در انتظار توست...
همه ی انسان ها از حرفهایی که ناگفته می مانند ، از ثانیه هایی که میگذرند و از گرد مبهم خاطره ها که بر ذهن می نشیند ،
به ناچار روزی خواهند مرد !