زمانی بود که من شب های زیادی در اختیار داشتم؛
شب هایی که چراغ اتاق را خاموش میکردم، صدای دکتر شریعتی و موسیقی بیکلام پخش میشد، مست میشدم از آرمان و هنر
سرم را زیر آسمان پر ستاره و سکوت عجیب شهرم میگرفتم و به این عظمت بی انتها چشم میدوختم ، و آیه «ربنا ما خلقت هذا باطلا» را زمزمه میکردم
و قطعا بعدش این فکر، ناخودآگاه در ذهنم غلت میخورد که من هم پی کاری در این هستی پا گذاشته ام
این مدت پراکنده به بعضی نوشته های حتی دوران دبیرستان که نگاه میکنم میبینم چقدر پخته تر از امروز بوده ام
خامی آن دوران پر آرمان و آرزو، شرف داشت به خواری این دوران تکرار مکررات و نق و نوق زدن های بی حاصل
از دلایل کمتر نوشتن این ایام نه کمبود وقت که کمبود شب است .
آنهم شبی که بی دغدغه بتوانی در بهارخواب تابستانی قدم بزنی، چراغ اتاقت را خاموش کنی و فقط نور نمایشگر رایانه فضای اتاق را روشن کند، صدای شریعتی و موسیقی آوازهای باغ اسرار در بکگراند پخش شود ...
نه مثل حالا که همه ی شب ها شیفتم و همین مطلب هم لابلای مرگ و زندگی آدم ها مینویسم ...