گفت درنگ کنید
من آتشی دیده ام
شاید خبری بیاورم از آن
رفت.
و پیامبر بازگشت ...
این مطلب راصرفا جهت ثبت و یادآوری این روزهای سخت مینویسم . بالاخره خدمت مقدس (! ) سربازی تمام شد و در این مدت آنقدر نامرد دیدیم که مردی از یادمان رفت .حالا که چه ها بر سرمان آوردند بماند اما تا روز آخر و لحظه ی آخر تسویه هم اوج مرادنگی نظام را چشیدم.
حالا هم که کاملا متزلزل و نارآرم در تهران دنبال شروع طرح و در کنارش احتمالا کار در یک بیمارستان خصوصی هستم .
با تصور سختی هایی بیشتر از این به تهران آمدم و آمدم تا یک دوره ی یکساله بمانم . بعد از این یکسال اگر عمری باقی بود ، درباره ی ادامه ی راه تصمیم خواهم گرفت که بمانم یا بروم یا اینکه اگر قرار بر رفتن شد اصلا کجا بروم ؟ راستش آمده ام تا در این بی ثباتی که به سر خودم آورده ام به ثبات برسم .
امروز برای آرام شدن رفتم خیابان انقلاب را متر کردم . عاشقش شدم . برای اینکه درگیر این همه دویدن و شلوغی نشوم ، گزینه ی اشعار فاضل نطری را گرفتم ، گفتم با خودم هر روز یک غزلش را تا آخر وقت زمزمه کنم که دلم نرم بشود . کتاب موانع خوب زیستن با دیگران ، احمد اخوت هم به نظرم جالب آمد و خریدم که هر شب بخوانم شاید فهمیدم چطور میشود "من در میان جمع و دلم جای دیگر است"، شد !
متن پشت جلد کتاب موانع خوب زیستن اینطور نوشته :
توجه کردن به اسبابی که آرامش ، آسودن و لذت بردن از حیات را از میان ما بر می دارد ، و رها شدن از همه محدودیت هایی که زندگی ما و دیگران را در تنگناها فرو می برد . مساله ای غیرقابل چشم پوشی است . کتاب پیش رو با تمسک به آیه : " انّ کتاب الفجّار لفی سجّین " به تبیین چالش هایی میپردازد که زندگی انسان را به پستی گرفتار میکنند و با حبس در زندان پستی ها ، راه بیرون رفتن را بر او می بندند..
سفر بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان تو گرهی ست
گمان مبر که زمانِ گره گشایی ماست
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغازِ بی وفایی ماست
زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پر نزدن» حیله ی رهایی ماست
به روز وصل چه دلبسته ای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست ...
* دلتنگم و محتاج دعای خیر ...