دور بودم
خیــــلی دور
و دیر آمدم
خیــــلی دیر
آنقدر دیر که حالا هم که برگشته ام
حرف مشترکی برای گفتن نداریم
آنقدر دیر که دیگر یکدیگر را نمی فهمیم
آنقدر جدا بودیم که مدت هاست در دو دنیای متفاوت زندگی میکنیم
و من مانند یک توریست به تماشای شما آمدم
و شما برایم یک نمونه ی جامعه شناسی شده بودید
و شما به من مثل دیوانه ها نگاه میکردید...
همه ی آن سال ها را دوری و سکوت پر کرده بود
سکوت و دوری؟
این دیوار هر روز بلندتر میشود
من پشت این دیوار فریاد میزنم
دعا میکنم
خودم را سرزنش میکنم
هی خودم را میخورم
امـّا ...
باز هم دور می مانم و ساکت!
خدایا دوست دارم آنگونه که تو میخواهی انتخاب کنم ، حرف بزنم ، بمانم یا بروم ، در یک کلام زندگی کنم ...
خودت میبینی حالا که برگشته ام ، نه تاب ماندن دارم و نه توان حرف زدن ...
تصمیم دارم باز هم بروم .
نمیدانم ... فکر میکنم تو از من میخواهی بمانم و رفتن هوای نفس من است .
ولی گاهی هم فکر میکنم ماندن آنقدر از من انرژی میگیرد که خودم را زمینگیر میکند .
لااقل دوست دارم روزی برگردم که به اندازه ی کافی قوی شده باشم . آنقدر که استقلال خودم تحت تاثیر هیچ نگاه و حرفی قرار نگیرد .
آنقدر که ...
در شرایط فعلی، بودنم یعنی تابع شرایط محیط شدن .
امیدوارم کمکم کنی تصمیم درست را بگیرم.
امروز داشتم به این فکر میکردم دلیل این سرگردانی اینست که جاهایی که میدانستم ، خودم را به آن راه زدم که حالا نمیدانم !
و جاهایی که میتوانستم ، کاری نکردم که حالا نمی توانم ...
قانون تو اینست :
جایی که میدانی ، عمل کن تا آنجا که نمیدانی به تو بیاموزم
و جایی که میتوانی ، دست به کار شو تا آنجا که نمیتوانی ، دستت را بگیرم ...