مرخصی ام تمام شد ، خانه به دوشی ما تمامی ندارد . 6 سال میشود که هر از چند ماه، 6 روزی شهر خودم را دیده ام و دوباره رفته ام .
چشام توان باز موندن ندارن ، ولی فکرم پره ...
پره از دلتنگی، دلتنگی چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده اند ، دارم به اینکه فردا باید بلیط بگیرم و هنوز نگرفته ام هم فکر میکنم ، اینکه باز هم فردا برای من روز شلوغی میشود که باید از صبح زود دست و پایم را جمع کنم و لباسم را از خیاطی بگیرم ، بلیط بگیرم ، دوستم را ببینم ، آن یکی دوستم را ببینم ، ماجرای نیمروز را ببینم ، و آماده شوم برای شیفت های پشت سر هم بیمارستان . که این آخری باعث همه ی فشارها و عجله های قبلی است . چون تا 15 فروردین که وضعیت از حالت عید به حالت عادی برگردد باید پشت سر هم شیفت بدهم . امیدوارم چشمانم به زودی صبح 16 فروردین را ببینند و یک نفس عمیق بکشم و بگویم تمام شد :)