وضعیت عجیبی است
هیچ احساسی ندارم
نه شوق
نه ترس!
منتظر نیستم
دلتنگ هم نیستم
فقط دارم تماشا میکنم ...
منی که همیشه یا شوق انجام کاری را داشته ام
و مدت ها برایش برنامه می ریختم
یا ترس اتفاق افتادن چیزی یا نیفتادن آن با من بود
حالا هیچکدامش را ندارم
حال عجیبی است
که تغییر هم نکرده
نه حسرت چیزهایی که از دست داده ام میخورم
نه آرزوی چیزهایی که باید به دست بیاورم در من حرارتی ایجاد میکند
من فقط نشسته ام و تماشا میکنم
نه ترس از دست دادن چیزی با من است
نه شوق به دست آوردن چیزی
چه احساس عجیبی
انگار چیزی را گم کرده باشم
اما نمیدانم چیست
یا لااقل برای پیدا کردنش باید کدام طرف بروم ؟
من مانده ام
احساس ضعف نمی کنم
اما احساس قوت هم ندارم
این شب ها خواب های عجیبی می بینم
توی خواب به دنبال چیزی هستم
اما باز هم به آن نمی رسم
فقط حسِ نداشتنش با من است
انگار مرا صدا میزند
مرا به سوی خود میخواند
اما نمیرسم
وقتی از خواب بیدار میشوم آنقدر تشنه ام که سه لیوان آب هم سیرابم نمی کند
با چیزی انس نمی گیرم
فقط وقتی پایم به روضه ی سیدالشهدا میرسد بی اختیار گریه میکنم
دوست دارم همانجا بمانم تا گمشده ام را پیدا کنم
شاید خودم گم شده ام
و دوست دارم او بیاید و مرا پیدا کند
دستم را بگیرد و با خود ببرد
ببرد جایی که به آن احساس تعلق میکنم
ببرد جایی که دوباره عاشق شوم
جایی که ...
جایی که نمی توانم توصیفش کنم
حتی نمی توانم احساسش کنم
اما جای خالیش را در عمق وجودم احساس میکنم
احساس میکنم بدنی هستم از تو خالی
و دیگر هیچ چیز وجودم را پر نمی کند
دلم را سرشار نمیکند
وجودم چیزی کم دارد که نمیداند چیست
فقط میداند که باید باشد و نیست
یعنی هست اما باید به آن برسد
ولی گم شده ام
دارم تمام چیزهایی که احساس میکنم را می نویسم
به چینش کلمات فکر نمی کنم
فقط می نویسم
نمی توانم فریاد بزنم
برای رسیدن به تو
تشنه ام
روزی که پیدایت کنم
یا پیدایم کنی
آن روز ...
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی ...
کاش میشد کنارم باشی و با تو همصحبت بشوم
از هر دری حرف بزنیم
از آرزوهایم بگویم
از حسرت هایم
از اینکه وقتی نبودی چه زمستان هایی را پشت سر گذاشتم
چطور میشود اینهمه حرف را نگفت
چطور میشود در یک بزرگراه خلاف همه ی ماشین ها قدم زد و دلت نگیرد
چطور میشود تو دلگیر باشی از من
و من نتوانم همه ی این قضایا را از دلت در بیاورم
و من دورتر و دورتر بشوم
آنقدر دوووور که تصویر مبهمی از من باقی بماند
و به هیچکدام از سوال هایت جواب نداده باشم
آه که غریبه ها دور و برم را گرفته اند
و تو ...
تو تنها آشنایِ باقی مانده
نیستی که برایت از خودت بگویم
از خودم بگویی ...
حرف هایی که نتوانستم به تو بگویم
اینجا می نویسم
کاش تو اینجا را بخوانی
کاش از حالم خبر داشتی
کاش مرا می بخشیدی
مرا ببخش
مرا به خاطر همه ی حرف هایی که نگفتم ببخش
مرا به خاطر همه ی حرف هایی که درست نگفتم ببخش
مرا به خاطر کارهایی که دلیلش را نتوانستم برایت بگویم ببخش
مرا ببخش
آرامش ِ من در بخشش توست
چقدر دوست دارم سکوتت را بشکنی
و از من عصبانی بشوی
تا شاید همان فرصتی شود که دلیل همه ی این کارهایم را بگویم
شاید توانستی خودت را جای من بگذاری
و حق را به من بدهی
اما حیف
حیف که فقط می توانم اینجا بنویسم
بنویسم؟
راستی امروز آخرین روزی است که میتوانم بنویسم
روزهایی در پیش است که نه تنها نمی توانم بگویم
که دیگر حتی نمی توانم بنویسم
چقدر بد!
چقدر سخت
فکر میکنی بعد از این دو سال تو کجای این جهان ایستاده باشی و من کجا؟
آیا گذرمان به هم خواهد افتاد ...
+
سال گذشته همین روزها - تریبون آزاد دانشگاه
+ گفته بودم که دغدغه های هر سالم گاهی از زمین تا آسمان تفاوت میکرده است جز یک چیز
که دغدغه ی همیشگی 6 سال گذشته ام بوده
و آنهم حسرت بود
این روزها حسرتی هم ندارم ...
+
از هر مسیری برم آخرش میرسم به تو ...