در جایی از زندگی ام ایستادم ام که پر از شک و تصمیم های تعیین کننده است .
شبیه سوزنبانی که با تغییر یک ریل با ریل دیگر، کیلومترها مقصدش و کیفیت مسیرش تغییر خواهد کرد و هر چه بیشتر فاصله بگیرد و جلوتر برود این تغییرات بیشتر خواهند شد ...
امروز بعد از به هم ریختن برنامه ی سربازی مجددا داشتم به ارشد یکی از رشته های علوم انسانی فکر میکردم که بالاخره باید یکی از این دو راهِ علاقه و درآمد خوب را انتخاب کنم ...
تا اینکه سر سفره ی هیئت، دوستی از دوران دبستان را دیدم ... اکثر همکلاسی های آن دوره ام بعدها در راهنمایی یا بعدتر در دبیرستان ترک تحصیل کردند . وقتی فهمید پرستاری خوانده ام . تعجب کرد و پرسید تو که خیلی درست خوب بود باید پزشکی میاوردی !!!
برای من این هم تعریف بود هم سرزنش ! تعریف از این جهت که از بین دانش آموزانی که اکثرشان ترک تحصیل کرده اند من باید پزشکی می آورده ام و سرزنش بود از این جهت که پس چرا پزشکی نیاوردی ؟ و سرزنش بود از این جهت که پرستاری هم شد رشته !؟؟!!
و باز باید میان این دوگانه ی پول و علاقه یکی را انتخاب کنم ...
از اشتباهات و تقصیرات خودم هم که بگذرم ، این کشور جوری است که برای یک هفته بعد خودت هم نمیتوانی یک برنامه ی درست و درمان بریزی چون ممکن است قانون و بخشنامه ی مزخرف فعلی با یک قانون مزخرف دیگر عوض شود و تو مجبور شوی مجددا تمام محاسباتت را به هم بریزی ...
مثل همین ماجرای سربازی که تا سال پیش برای علوم پزشکی ها خیلی اتفاقات خوبی می افتاد و امسال همه چیز به هم میریزد و تو که فکر میکردی پیام آور سلامت میشوی و میتوانی راه اول را انتخاب کنی می بینی که با این شرایط دوباره مساله را باید حل کنی البته اگر وقتی به نتیجه رسیدی ، حضرات وقتی از خواب بیدار شدند، نخواهند خواب دیشبشان را تعبیر کنند و قانون جدیدی کشف کرده باشند ...
نمی خواهم تقصیر را گردن شرایط بیندازم اما من یک شرایط بدِ با ثبات را به یک شرایط متغیر ترجیح میدهم . جوری که بشود تصمیم گرفت سرت را بگذاری زمین و بمیری یا بمانی و ادامه بدهی ...