من درد خودم را میدانم !
من میدانم که دارم به جهنم می روم!
این خوب است یا بد ؟
من میدانم که کجای کارم میلنگد
و شبیه کدام افراد تاریخم
من احساس میکنم
اگر بخواهند مرا توصیف کنند
یا تشبیه کنند
میشوم شبیه همان هایی که بر بالای تپه های مشرف بر قتلگاه حسین
گریه میکردند
دعا میکردند
و از خدا میخواستند که برای حسین کاری کند
من در بهترین حالت همردیف کسانی هستم که
دل هایشان باحسین بود اما شمشیرهاشان بر حسین
من درد های آدم های اطرافم را می بینم
اما ترجیح می دهم سکوت کنم
مثل کبک سرم را زیر برف میکنم
تا دردهای اطرافیانم را نبینم
سفرهای دور و دراز میروم
تا بی دغدغه و بی خیال باشم
میدانم که باید بمانم
و با تمام وجود
چشم هایم را نبندم
مرهمی بر زخم هایی باشم
که روز به روز زیاد تر میشوند
دور شدن از محل زلزله
باعث بی خبری میشود
اما از عمق فاجعه چیزی کم نمی کند
من همیشه میخواسته ام از روز شنیه شروع کنم
این اواخر تصمیم گرفته ام از فردا شروع کنم
لقد افنیت بالتسویف و الآمال عمری
چقدر زود گذشت
شمرده ام
چند وقت پیش نشستم و شمردم که چند تا شنبه گذشت
چقدر دور شده ام
از خدا
چقدر فاصله گرفته ام
از خودم
الهی قد اتیتک بعد تقصیری و اسرافی علی نفسی
معتذرا ، نادما ، منکسرا ، مستقیلا ، مستغفرا ، منیبا
مقرّا ، مذعنا ، معترفا
لا اجد لذنوبی غافرا
و لا لقبائحی ساترا
و لا لشیء من عملی القبیح بالحسن مبدلا غیرک
من به موجود دیگری تبدیل شده ام
خودم را نمی شناسم
خودم را فراموش کرده ام
و لا تکونوا کالذین نسوالله فانساهم انفسهم
زندگی با همه ی امکانات مادی اش
طراوت و عشقش را از من گرفته
و من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا
دلم برایم خودم
برای همان کسی که سال ها پیش
وقتی برای اولین بار می خواست
خودش را به شنبه ی بعدی موکول کند
دلم چقدر تنگ شده
چقدر دور شده ام
چقـــــــــدر دور
چه شنبه های زیادی که بین ما حائل شده اند
بین من و خودم
و حالا این منم
پر از حسرت
پر از عادت های غلطی که مثل تار عنکبوت دور دست و پایم پیچیده شده
الهی لا اجد مفرا مما کان منی
و لا مفزعا اتوجه الیه فی امری
غیر قبولک عذری
و ادخالک ایّای فی سعه رحمتک
چرا همیشه سکوت میکنی؟!
چرا دلداری ام نمی دهی؟!
چرا سرزنشم نمی کنی ؟!
چرا حرفی نمی زنی ؟!
چرا دوستم ...
دوستم داری ؟!
هنوز هم ؟
من جایی برای دوست داشتن باقی نگذاشته ام
من میخواستم از شنیه خیلی دوستت داشته باشم
اما هر بار مشکلی پیش آمد
شنبه ی بعدی هم می خواستم دوستت داشته باشم که باز هم نشد
اما هر بار کم تر میخواستم دوستت داشته باشم
وقتی به خودم آمدم
دیدم دیگر شنبه هم که باشد دوستت ندارم
دیدم شنبه هم که باشد دوست دارم تا لنگ ظهر بخوابم
دیدم شنبه هم با چهارشنبه هیچ فرقی نمیکند
دیدم در باتلاق فرو رفته ام
شبیه قورباغه ی آرام پز شده ام
و شیطان قدم به قدم
شنبه تا شنبه
مرا از تو دور کرد
دستم را گرفت و گفت بیا یک شنبه آنطرف تر برویم
نگران نباش گم نمی شویم
وقتی به خودم آمدم خیلی دور شده بودم
گم شده بودم !!!
چه حیرت عجیبی !
چقــدر دور
حتی از خودم ؟؟؟
نمی توانم برگردم
لا اجد مفرّا ممّا کان منّی
و لا مفزعا اتوجه الیه فی امری
فقط می توانم فریاد بزنم
کمک! کمک !
کسی صدای من را میشنود ؟
الهی و ربی من لی غیرک؟؟!
من راه خانه را گم کرده ام
تو به من گفته بودی
که دستت را محکم بگیرم
که هی دنبال غریبه ها نروم
الهی فاقبل عذری و ارحم شده ضری
توی این تاریکی ها
خاطرات گنگ و مبهمی از روزهای خوشی که با هم بودیم یادم مانده
از محبتی که بین ما بود
آن اوایل طاقت دوری ات را نداشتم
یادت می آید چقدر دوستم داشتی
چقدر عاشق هم بودیم؟
این اواخر نه دلم تنگ میشود
نه ناراحت میشوم
بی تفاوت شده ام
سنگ شده ام ؟؟!
نه! آدمی را هر کار که بکنی
بالاخره روزی دلش تنگ میشود
دلش هوای تو را میکند
خسته میشود و فریاد میزند
مثل همین حالای من
که سالها از تو دورم
که قلبم را سیمان ریخته ام
اما هنوز تو مانده ای
تو از روحت در من دمیده ای
تو با من یکی شده ای...
تو بین من و قلبم حائل شده ای
تو از رگ گردنم به من نزدیکتری
من گم شده ام
من تو را گم کرده ام
تو که مرا گم نمیکنی؟!!؟
من تو را از یاد برده ام
تو که مرا فراموش نکرده ای؟؟
من خودم هم خودم را فراموش کرده باشم
بعید میدانم ؛ نه ! غیرممکن میدانم تو مرا فراموش کنی ...
میشود مرا از غریبه ها پس بگیری
دلم را خالی کنی از غیر خودت
دوباره توی بغلت بگیری ام
و از همه ی روزهای دوری
از همه ی دلتنگی ها برایم تعریف کنی
از اینکه چقدر دلت برایم تنگ شده بود
چه روزهای سختی
چه دوران سیاهی
من دیدن تو را نباید به لحظه ی بعد هم نمی انداختم
چه رسد به شنبه ی آینده ...