هرچه سن و سالم بالاتر میرود - به خصوص در این ایام چند - بیشتر به این نتیجه رسیدهام، در مواجه با آدمهای بیمنطق در سیاست و در زندگی عادی. البته منظورم بیمنطقتر از خودم از زاویه خودم است؛ بهعنوان آدمی با عقاید ایدئولوژیک که نسبت به تعصباتم کمابیش آگاهم، اما سعی میکنم عصبیت به عصبانیت بدل نشود، و لذا ترجیح میدهم بیشتر در تنهایی و مطالعه باشم تا در جمع و بحث. و همین است که رابطهام را با دوست و آشنای گذشته محدودتر شده و در معدود جمعهایی هم که هستم، ترجیح میدهم سکوت پیشه کنم. حتی در زندگی عادی، به این نتیجه رسیدهام که بهترین خوبی به دیگران اینست که آنها را به حال خودشان بگذاری، همچنان که خودم در خود بودن را برگزیدهام. ظاهراً دارم به طور کامل تسلیم منطق دوری و دوستی میشوم: تلاش برای گفتوگو عملاً چیزی جز رنجش دیگری و گرفتاری خود ندارد.