اینکه این روزها زیاد به وبلاگ سر میزنم یعنی دست و دلم به کاری نمی رود . تا حدی خوشحالم ، چون احساس می کنم دوباره به نقطه ی صفر رسیده ام . نقطه ی صفر برای من یعنی تعادل . وقتی که از خودم و محیط اطرافم نا امید می شوم و همه ی وجودم تشنه ی خدا می شود . این جور وقت ها خودم را به تمام عالم و آدم بدهکار می بینم ، حتی همانهایی که حریمی باقی نگذاشته اند . به جایی رسیده ام که خودم را حتی مقصر بهتر نشدن آدم های اطرافم می بینم که تفاوت من با دیوار یا تخت و کمد این خوابگاه چیست که نتوانسته ام نه خودم را و نه آدم های دور و برم را بهتر کنم ... 

+ خدایا من هیچم و تو همه ای ! به روزهایی رسیده ام که از کسی توقعی ندارم و از خودم نا امید شده ام . تنها تو مانده ای ...

چشات آرامشی داره که دورم میکنه از غم

یه احساسی بهم میگه دارم عاشق میشم کم کم

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی ...