مردم دارند پر پر میشوند
بیمارستان پر شده از آدم هایی که سال های سال میتوانستند زنده بمانند و سایه شان، گرمی دستانشان بر سر خانواده شان باشد و نشد ..
بیمارانی که زیر اکسیژن و مانیتورینگ مداوم تخت کنار دستیشان را میبینند که می میرد و کاری از دست کسی بر نمی آید ...
امیدشان به که باشد؟ به خوبی میشود حس مرگ قریب الوقوع را در نگاه های مات و مبهوتشان دید ...
خانمی میانسال تخت یک خوابیده است و بعد از اینکه همسر و دخترش کرونا گرفته اند در آیسیو بستری شده است ...
همان شب اول تخت کناری اش مرد . دیشب همان ابتدای شیفت دوباره همان تخت که یک بیمار دیگر بستری بود مرد .
همان ابتدای شیفت میخواهد که پرده ی کنار تختش را تا نیمه جلو بیاوریم که چیزی نبیند ... موقع سی پی آر روسری اش را روی صورتش میکشد و سرش را به عقب میاندازد رو به سقف و چشم هایش را میبندد و زیر لب چیزی زمزمه میکند .
دارم در به در دنبال یک سریال میگردم که از دیدنش انگیزه بگیرم و مرا میخکوب کند . یک چیزی مثل فرار از زندان . سریال پرستاران ساخته ی کانادا را یک قسمت میبینم . آنقدر تخیلی و دور از واقعیت است که ادامه نمیدهم. سریال Gray's anatomy را میبینم که در مورد پزشکان است . آن هم آنقدر دور از واقعیت و تخیلی است که حتی ده دقیقه اش را نمیبینم . یک فصل کامل breaking bad را به امید اینکه اتفاق خاصی بیفتد و همان فیلمی باشد که اینهمه از آن تعریف میکنند میبینم ، آنهم چنگی به دل نمیزند . هنوز در حسرت فرار از زندانم که آخرش را آنقدر مزخرف ساختند ...
دکور اتاق را عوض کرده ام . میز تحریر جدید و قفسه های کتابخانه دوست داشتنی ترین قسمت اتاق اند . تصمیم گرفته ام ماهی یک نیم سکه بخرم که پولم را پس انداز کنم. سه سال است که هنوز پس اندازی ندارم . دوست دارم بورس را مطالعه کنم و از آن سر در بیاورم . برای آدم های گنجشک روزی مثل من که توان سرمایه گذاری کلان نداریم جای خوبی است البته نه در این روزهای قرمزش . همه چیز مملکت را حباب گرفته و کلا ملک و ملت هر دو روی هوا رفته اند . بیشتر از پیش مصمم به رفتنم تا وقتی که پانزده هزار دلاری که برای رفتن نیاز دارم جمع شود باید آیلتسم را گرفته باشم.
آنقدر اتفاقات عجیب و قریب برایم افتاده و آنقدر عوض شده ام که نمیدانم آخرش چه میشود ولی نسبت به خودم حس خوبی دارم و میدانم راه را اشتباه نرفته ام . حتی تجربه های تلخ باید اتفاق می افتاد تا به اینجا می رسیدم . حاضر نیستم به عقب برگردم و مسیر را جور دیگری بروم چون حس آشنایی ته قلبم دارم که میگوید اتفاقات خوبی برایم کنار گذاشته شده ...
خانه ام ابریست اما
در خیال روزهای روشنم ...
مهران مدیری میخواند :
آره بارون میومد خوب یادمه :)
*
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش..
*نیما یوشیج