امشب وقتی ماشین واشر سوزوند و با یدک کش نصفه شبی بردمش یه تعمیرگاه پرت اونسر اتوبان یادگار، تمام مسیر به این فکر میکردم که چقدرررررر تنهام!
که چقدر از کسایی که دوستم داشتند دور شدم...
و یادم به این افتاد که حتی وسط عزیزترین کسانمون هم تنهاییم! و این تنهایی و ضعف رو جز خود خدا هیچکس نمیتونه پر کنه
وقتی از وضع زمونه ناامید میشم، وقتی بدبختی ها و غم های ریز و درشت احاطه م میکنه، وقتی به این فکر میکنم که فساد نه فقط سرتاپای مملکت که جهان رو گرفته و جون آدمیزاد از برگ درخت ارزون تره و پول و قدرت حرف اول رو میزنه، وقتی به این فکر میکنم که همه ی اینها مثل تار عنکبوت در هم تنیده شده و کورسوری امیدی تهش نمیبینم. وقتی به این فکر میکنم که من کجای هستی ام؟ یا از دست من چه کاری بر میاد؟ خودم رو خیلی حقیر و ضعیف میبینم، ذره ای میشم در بی نهایت هستی!
بعد از همه ی اینها، فقط یه چیز میتونه هنوز منو زنده نگه داره؛ جواب سوالم میشه، بهم امید میده، بهم عظمت و قدرت میده، راه رو نشونم میده و مثل اتمی که شکافته بشه دوباره پر از نور میشم، دوباره راه میفتم، دوباره شروع میکنم...
فقط و فقط این شعر مولاناست:
"
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز "
هستی یک دومینوی بی نهایت بزرگه، هیچ چیز تو هستی گم نمیشه، از بین نمیره. میمونه و تا ابد باقی میمونه.
فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، کوچک ترین حرکتی که تو این هستی کاملا به هم مرتبط انجام بدیم چه خوب چه بد، مثل اثر بال پروانه، ابعاد گسترده پیدا میکنه و اون رو خواهیم دید.
و این قسمتش رو خود خدا بهتر از همه گفته، حرف ها و کارهای ما رو به پرنده ای تشبیه کرده که گسترده میشه، مثل همون اثر بال پروانه ...
وَکُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ ۖ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ کِتَابًا یَلْقَاهُ مَنْشُورًا...
سعی کنیم قدم های خوب تو زندگیمون برداریم، بعدش کافیه منتظر بمونیم و ببینم که دومینوی جهان چطور به کار میفته و اون رو در سطح نه فقط زمین که به وسعت هستی گسترده میکنه ...
داشتم به روزهای اولی که کارم رو شروع کرده بودم فکر میکردم،
از اونجابی که ادم درسخونی نبودم و همیشه کلاس های تیوری و عملی و هر چی که مربوط به درس بود میپیچوندم
وقتی کارم رو شروع کردم نزدیک به صفر بودم :l
اوایل میرفتم ویدیوهای نحوه ی رگ گیری رو تو یوتیوب سرچ میکردم و نگاه میکردم، شروع کردم خوندن کتاب هایی که حتی اساتیدمون هم شاید نخونده بودن ، خیلی تلاش کردم و نتیجه اینکه دو سال طول کشید تا یه پرستار درست درمون بشم.
اوایل کار سخت بود، نیروی تازه کار ، با سابقه های مغرور و نچسب! ترکیب سمی بود.
حالا بیشتر از شیش سال از اولین روز کاریم میگذره، خیلی تلاش کردم، شب و روز شیفت دادم، مرتب سعی کردم خودمو به روز نگه دارم، حالا دیگه مسول شیفتم، توی بخش اون چیزی که من بگم اتفاق میفته. سخت بود ولی وقتی به این فک میکنم که یه روزی دغدغه م این بوده که چطور رگ بگیرم به این داستان ایمان میارم که خیلی چیزایی که فکر میکنیم دور و دیر هستن ، زودتر از چیزی که فک میکنیم سر میرسن و سختی هایی که فک میکنیم عمری طول میکشه تا تموم شن ، مثل یه خواب بد تموم میشن و یه خاطره ی محو باقی میمونه فقط.
دیروز ایمیل تایید مدارکم از بورد پرستاری نیویورک رو دیدم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم احساس قدرت و ثبات میکنم. هفت هشت روز پیش روز تولدم بود و سی ساله شدم. سی سالگی برای من طعم ثبات و قدرت طلبی میده. اگه رنگ داشته باشه باید آبی سیر باشه . با ثبات و پر از صلابت .
سی سالگی نقطه ی اتصال تجربه های تلخ دیروز و رویاهای شیرین آینده س .
و اگه موسیقی بود قطعا " I WILL SURVIVE " از Gloria gaynor بود .
از اینجا دانلودش کنید :)
این سیصد و نود و هفتمین پست این صفحه س ،
یه زمانی برای خودم برنامه ی خاصی داشتم که مثلا هر هفته دوشنبه ها یا فلان روز یه مطلب بنویسم ، که مثلا چه حال و احوالاتی تو اون هفته بر ما گذشته.
حالا هر از گاهی از روی نوستالژی اینجا سر میزنم، ولی تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر بیام . حالا که کسی گذرش به این طرفا نمیفته ، تازه جون میده برای نوشتن ، برای خود بودن...
امشب داشتم به اولین باری که وبلاگ نوشتم فکر میکردم، یادمه از روی کتاب «آموزش کامپیوتر برای همه»، فهمیدم که با همون اینترنت Dial Up میشه یه وبلاگ درست کرد ، یا به خیال اون زمان خودم منم میتونستم یه سایت داشته باشم.
ااولش توی پرشین بلاگ یه صفحه درست کردم که انقد داغون بود فک کنم یه مطلبم اونجا ننوشتم،
بعد رفتم بلاگفا ( هعععییییی بلاگفااااا کجاییی که یادت بخیرررر 🥺 دوران اوج و شکوه وبلاگ نویسی همون روزا بود)
بلاگفا بود و کلی نوجوون و جوون که با سرعت بیست و هشت کیلوبیت بر ثانیه از همه چی مینوشتن ... واقعا یادش بخیر .
توی بلاگفا اسم اولین وبلاگمو گذاشتم رنگارنگ :)
توش همه چی میذاشتم ، بیشتر از اینکه نوشته های خودم باشن مطالب اینور و اونور رو میذاشتم ، ۱۵ سالم بود، شایدم کمتر.
بعدش یه وبلاگ ورزشی درست کردم به اسم قلب تپنده ی فوتبال 😅
سیر تحولات فکری منو ببین انصافا :/
حس و حال اینکه همه شون رو بنویسم ندارم ولی عنوان وبلاگ ها رو مینویسم فک میکنم به اندازه ی کافی گویا باشه
رنگارنگ
قلب تپنده فوتبال ( این هنوزم منو میخندونه😂😂😂 )
نیمکت تنهایی
تجربیستان
پاکنویس
بعدش هم که اومدیم blog.ir که دیگه وبلاگ نویسی خودش یه کار نوستالژیک در حد همون اینترنت Dial up محسوب میشد.
الان به سرم زد برم ادرس وبلاگ قبلیام رو بزنم ببینم هنوز هستن یا نه :)
خلاصه بعد از اینهمه مدت اومدم که در مورد یه چیز دیگه حرف بزنم ولی در مورد یه چیز دیگه حرف زدم ، احتمالا اولین شبی که خونه باشم در مورد اون مورد دیگه هم مینویسیم .
راستی حالا که بحث وبلاگ شد خواستم از یه وبلاگ اسم ببرم.
یادمه اولین وبلاگی که تاثیر عجیبی روی من داشت اسمش دختر نقاش بود ؛
ادرسش اون موقع dokhtarenaghash.blogfa.com این بود، اگه اشتباه نکنم.
که بعدا نمیدونم هک شد یا چی شد , وبلاگش پرید.
من اول دبیرستان بودم و توی شهرستان، این وبلاگ رو یه دختر دانشجوی جامعه شناسی توی تهران مینوشت، رنگ زمینه ی وبلاگش خاکستری بود، یه موسیقی پس زمینه داشت ( songs from a secret garden) که من اصلا خیلی وقتا نیمه شبا میرفتم تو وبلاگش تا این موسیقی رو بشنوم و متناش رو بخونم .
چیز خیلی خاصی هم شاید نمینوشت ولی ترکیب متن و رنگ و موسیقی ش جوری بود که حس خوبی برام داشت،
و پروفایل وبلاگش این شعر مولانا بود
شاد زی
با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست
جز فسانه و باد ...
امیدوارم هر جا هست خوشبخت باشه، کاش میتونستم صفحه ی اینستاگرامش رو پیدا کنم .
فعلا همین ، اگه یه شب بیمارستان نبودم میام :-)
پیدا کردن راه خیلی مهمه ، انتخاب اینکه چه مسیری میخوای بری و بتونی این یک دل صد دله را یکدل و منسجم کنی چقدر سخته و چقدر لازم.
تو این چن سال شاید بیشتر از ده بار تصمیم اساسی گرفتم و پشیمون شدم و عوض کردم گرچه همیشه بین سه چار تا راه بیشتر نبود ولی عوض کردن راه ینی نصفه نیمه رفتن و برگشتن به نقطه ی صفر ینی درجا زدن. آیا همونطور که یک حکومت بد بهتر از نبود حکومته رفتن یه مسیر اشتباه بهتر از نرفتن نیست؟
ماها ( امثال من ) راه زندگیمون از این خواسته ی ذاتی نشات میگیره که نمیخوایم معمولی باشیم نمیخوایم بی تاثیر باشیم نمیخوایم یک از میلیارد باشیم دوست داریم یک در میلیارد باشیم بنابراین قدرت خیلی مساله ی مهمی میشه ، این قدرت میتونه نفوذ تصمیم گیری باشه، میتونه قدرت مالی و ثروت باشه یا قدرت علمی ولی همه ی اینها یک مساله دارن " تاثیرگذاری"!
اما اخیرا آرامش فردی و یه زندگی آروم که خودم بتونم ازش لذت ببرم رو به هر چیزی ترجیح میدم.
درست یا غلط به این نتیجه رسیدم که میخوام مهاجرت کنم؟ کجا؟ آمریکا. من باید مدرک بین المللی پرستاری رو تو این یکسال بگیرم و آیلتس 7.
و باقی راه ترجمه ی مدارک و مکاتبه و گرفتن یه پیشنهاد شغلی خوب از کشور دوست و برادر آمریکاس که مساله ی سختی برای این رشته نیست.
دوست ندارم اینبار مثل همه ی کارهایی که نیمه کاره رها کردم و به سرانجامی نرسیدن بشه، اینبار میخوام حتی اگر این مسیر غلط باشه ادامه بدم و به خودم ثابت کنم که میتونم کاری رو تموم کنم.
یک سال بقیه ی چیزایی که دوست داری، نیاز داری، فک میکنی باید باشن ولی نیستن رو بذار کنار ببینیم اصلا میشه یا نه؟ بعد از اون هر غلطی دوست داری بکن . مثل همه ی این سال هایی که اینهمه کار کردی و هیچ کاری نکردی.
کتاب نخوونده و نیمه خونده زیاد دارم، فیلم همینطور ، کلاس موسیقی، همه ی اینا هستن ولی خب به جایی بر نمیخوره اگه یه سال فقطططط یه سال این بهونه ها رو بذارم کنار و بعد از اون اگه عمری بود برای همه شون به قدر کافی وقت هست.
اما راه؟
راه علاقه ی آدمی است
یا استعداد او
شاید باید پرمنفعت ترین را پیمود
شاید کوتاه ترین
شاید هم سخت ترین
این روزها سخت ترین راه ها برایم جذاب ترین هستند
سختی و چالش ها وقتی تموم میشن جذاب ترین قصه ها میشن
لذت رسیدن به آخر راه سخت با هیچکدوم از راه های دیگه قابل مقایسه نیست.
اگر رسیدنی باشد ...
اشتباه میکنند
بعضیها
که اشتباه نمیکنند !
باید راه افتاد …
مثل رودها که بعضی به دریا میرسند،
بعضی هم به دریا نمیرسند
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد …!
*سیدعلی صالحی
اما آقای صالحی عزیز اینبار میخواهم برسم ، میخوام یکی دوسال دیگه وقتی اومدم و آرشیو دی ماه وبلاگ رو باز کردم با خودم بگم بالاخره شد، بالاخره انجامش دادی ، شانسی نرسیدی ، با پارتی نرسیدی ، با پول ددی راه نیوفتادی، خیلیا گفتن خیلی سخته و روشون نشد بگن نمیتونی و پشت سرت گفتن گرفتن RN خیلی سخته زر مفت میزنه، حتی گاهی خودت گفتی نمیشه و نمیتونی ولی شد آخرش شد و رفتن به رسیدن ربط داشت.
اشتباهاتی هستند که دوستشان داریم ! با همه ی زخم هایی که روی تنمان به جا گذاشته اند ...
اشتباهاتی که اگر باز هم به عقب برگردیم از تکرارشان هراسی نداریم.
اشتباهاتی که دوستشان داریم خطرناک ترین قسمت های زندگی ما هستند،
تلخ ترین و آسیب پذیر ترین نقاط زندگی ما؛ درست مثل همین ترانه ...
بی مقدمه بگویم: اعتماد با ارزش ترین چیزی است که میتوانید از آنِ خودتان کنید. برای من اعتماد همه چیز است. اعتماد برگ برنده ایست که سخت به دست می آید و خیلی آسان از دست میرود. ولی همین آسان از دست رفتن برایتان گران تمام میشود پس اگر روزی کسی ( هر کس!) از پدر و مادر و دوست بگیر تا همکار و بیمار و حتی راننده ی اسنپی که شاید تا آخر عمر همان یکبار شما را ببیند، به شما اعتماد کرد آن را مثل یک گوهر قیمتی در اعماق وجودتان نگه دارید و برای نگهداریش تلاش کنید.
شما وقتی اعتماد یک نفر را از بین میبرید، بیشتر از او به خودتان خیانت کرده اید. شما چیز به شدت با ارزشی را شکسته اید که تمام جهان هم بهای پرداختش را ندارد. اعتماد آدم ها را جدی بگیرید.
من آدم ساده ای هستم. معمولا چیزی را که میگویم همانی است که از قلبم آمده اما یک بازی را خوب بلدم. من میتوانم با کمال خونسردی درِ دیزی را باز بگذارم و حیای گربه ها را تماشا کنم. شما هم میتوانید آن را امتحان کنید ؛ قاعده ی بازی ساده و کوتاه است اما نتایج با ارزشی دارد. کافیست وقتی طرف مقابلتان توی چشمتان نگاه میکند و مثل سگ دروغ میگوید کمی خوددار باشید و شما هم مثل سگ پاچه ی آن بدبخت مادرمرده را نگیرید. به جای آنکه همه ی ورق هایتان را در همان دست اول بازی کنید و هر چه دارید و ندارید را روی داریه بریزید کمی صبر کنید و به آدم زرنگ هایی که میخواهند اعتمادتان را به بازی بگیرند فرصت بازی بدهید ...
این برگ برنده ی شما برای شناخت آدم هاست! درِ دیزی را بگذارید و حیای گربه را تماشا کنید ... شما چیز زیادی از دست نخواهید داد، در عوض به خوبی آدم های دور و برتان را خواهید شناخت. او فکر میکند شما بازی خورده اید ، فکر میکند از سادگیتان سوءاستفاده کرده، خیال میکند تا ابد در بر همین پاشنه میگردد اما در واقع در تمام این مدت شما به تماشای فردی نشسته بودید که داشت با دست خودش آجر به آجر یک بنای با شکوه به نام اعتماد شما به خودش را از بین میبرد . در حالی که اگر همین فرد با صداقت از شما جانتان را هم خواسته بود شاید به او میدادید ولی حیف که از تمام اینها سهمش همان حس زرنگ بودن بود...
مشخصا دیدگاهم نسبت به آدم ها تغییرات اساسی کرده . گرچه خودم هم این میان خیلی تغییر کردم اما تا آنجا که میدانم هنوز هم احساسات آدم هایی که در مسیر زندگی ام قرار میگیرند و سرنوشتشان تا اندازه ی زیادی مهم است. هنوز هم نمیتوانم با احساسات کسی بازی کنم. من شدیدا به اینکه حتی هر حرف کوچک من چقدر گاهی میتواند پیامدهای ماندگاری روی یک شخص داشته باشد فکر میکنم به همین خاطر نه از آن دسته آدم هایی هستم که بدی های دیگران را به رویشان بیاورم نه میتوانم با تظاهر کردن به چیزی که وجود ندارد با کسی وارد رابطه ای شوم و ادای آدم های عاشق را در بیاورم.
فکر میکنم کم کم به شناخت دقیق تری از خودم رسیده ام. با آنکه میبینم دوستانم و آدم های دور و برم چه راحت وارد هر رابطه ی میشوند که یک طرف دیگرش یک انسان دیگر با همه ی آرزوها و حسرت ها و نگرانی هایش ایستاده و چه راحت تر از آن بیرون می آیند ؛ وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم من هر چقدر هم قیافه ی روشنفکری به خودم بگیرم باز هم نمیتوانم جز با کسی که حس عمیقی به او دارم رابطه ای را شروع کنم هر چند اسمش جاست فرند یا سوشال فرند یا هر اسم من درآوردی دیگری باشد که برای توجیه بی مسولیتی خودمان در قبال آدم ها و سرنوشت و احساساتشان استفاده میکنم رویش بگذارند.
نه عزیز من ! من مال این حرف ها نیستم . من نمیتوانم به پیامدهای بود و نبودم فکر نکنم. نمیتوانم به سرنوشت آدم ها بی تفاوت باشم . و ته دلم حس عجیبی دارم که تقدیر من را خدایی مینویسد که همیشه نگاه و حضورش را بی واسطه در لحظه لحظه ی زندگیم حس کرده ام . و هنوز هم فکر میکنم آن پیرزنی که روزی بی دلیل برگشت و به من گفت پیشانی بلندی داری و به جاهای خوبی میرسی. یا آن کسی که یکی دوبار از آینده ام خبر داده بود یک شب که نمیدانم چرا داشتم به همین چیزها فکر میکردم ساعت دو نصفه شب بی مقدمه به من پیام داد و گفت "طالعت عوض شده! نمیدونم چیکار کردی ولی طالعت عوض شده" و من ماندم که چرا بی هیچ دلیلی یکهو نصفه شب این پیام را برای من فرستاد ...!؟ یا چرا دقیقا همان شب بی مقدمه از این چیزها بگوید که من در فکرش بودم...
دلم آرام است. شب ها راحت میخوابم. راحت تر از هر انسان دیگری که دور و برم میشناسم ... و همین آرامش و تنهایی را دوست دارم .
99 بالاخره تمام شد
99 بر خلاف همه ی سال هایی که وقتی تمام میشوند سریع میگویم چقدر زود تمام شد؛ جانش در آمد تا تمام شود !
نمی خواهم از این کلیشه های آخرین اسفد قرن یا آخرین روز قرن و این ها استفاده کنم اما چاره ی دیگری ندارم که بگویم 99 واقعا برای من صدسال طول کشید تا تمام شود.
پر از کش و قوس
پر از چالش
پر از بیم و امید، ابهام و گنگی
آنقدر مبهم و طولانی که حتی نمیدانستم این تونل وحشت کی تمام میشود . خیلی بدبینانه است اما ابتدای 99 فکر نمیکردم حتی کورسوری نوری یا چراغی به راهم بتابد .
خدا را شکر که تمام شد
تمام شد و ما زنده ماندیم، هر چند ما را به سخت جانی خود این گمان نبود . و به قول دوستی ایضا به بی شعوری بعضی این گمان نبود .
99 در کنار همه ی تف و لعنتی که با خودش برد، مثل همه ی برهه های سخت و خشک زندگی بهترین درس ها را داد. به قول این دوست روانشناسمان دکتر بابایی وقتی طوفان فرو نشست تو دیگر آن آدم قبلی نیستی ، هرگز هرگز هرگز گمان مبر که تو آن آدم قبلی هستی.
بالاخره طوفان 99 هم فرو نشست.
برای 1400 آرزوهای زیادی دارم
گرچه برای 99 هم آرزو کم نداشتیم که یکی یکی به گل نشستند. اما دلیل نمیشود که دلمان نخواهد دوباره آرزو کنیم.
غیر از آرزو برنامه هم زیاد دارم
اینها را هم اینجا مینویسم که میدانم جز خودم کس دیگری نمیخواند . مردم معمولا برای نمایش حتی آرزو میکنند ، حتی برای نمایش برنامه ریزی میکنند .
اما برای دل خودم مینویسم . برای اینکه وقتی مینویسم ذهنم مرتب و دسته بندی میشود.
فعلا حوصله ندارم بنویسمشان البته :) شاید نمودشان را اینجا بگذارم ...
و این آهنگ شهر خاکستری محسن یگانه آخرین ترانه ی سال 99 شد :
رقصای آخر برگ بی جون
کندن از شاخه ی ناامیدی
رد شدی له شدم زیر پاهات
دیر به داد دل من رسیدی
مزه ی شادی از زندگیم رفت
بس که چشم انتظار تو بودم
شادیم شادیای قدیمی
مثل وقتی کنار تو بودم ...
چقدر خوب بود این صحبت های مجتبی شکوری ... و چقدر واقعی و دوست داشتنی!
* هشت گام توسعه ی فردی از زبان دکتر مجتبی شکوری رو حتما از castbox بشنوید و لذت ببرید و قطعا به کارتون هم میاد :)