راه حل رواقیون درونی کردن هدف هاست! یعنی به جای اینکه تمام هم و غمتان این باشد که در مسابقه ی تنیس پیروز شوید به این فکر کنید که بهترین بازی ممکن را ارایه دهید .
دو روز پیش اولین شیفتم را در بیمارستان جدید شروع کردم. بعد از شیفت شبی که کلی با بچه های شیفت گفته بودیم و خندیده بودیم. حالا شیفت صبح بود و بیمارستان جدید. بیخوابی هم به شدت اذیت میکرد. چه پارادوکس و تفاوت فاحشی ناگهان احساس کردم. میان خنده های شیفت شب در بیمارستانی که کلی خاطره ی خوب و گلچینی از بهترین ادم ها را کنار خودم داشتم و حالا تصمیم گرفته بودم بخاطر پیشرفت، همه ی آن ها را رها کنم و تا آخر سال علی رغم تمام اصرارهایی که از مدیریت پرستاری بیمارستان برای حتی افزایش حقوقم داده بودند که بمانم ، از آنجا استعفا میدهم.
حس واقعا بدی بود، در هر لحظه ی شیفت خنده ها و خاطرات و دوستانم در شیفت دیشب از جلوی چشمم رد میشد. آنهمه حس خوب حالا جایش را داده بود به یکسری قوانین خشک و بی روح. آن حسی که تمام پرسنل بیمارستان مثل خانواده و عزیزانم بودند، حالا جایش را به آنهمه شک و تردید داده بود. از آن لحظه هایی بود که دوست داشتم همه چیز را رها کنم و سر به کوه و بیابان بگذارم.
زندگی در نظرم همه ی انعطافش را از دست داده بود، تنها قوانین بود که به چشم می آمد.
اما تصمیم گرفتم بمانم و باز هم تجربه کنم، حتی اگر تجربه ی تلخی باشد، حتی اگر هر چقدر وحشتناک به نظر برسد«که حالا آنقدر ها هم وحشتناک نبود:) » و قرار من با خودماین بود که هر جا بیشتر ترسیدی، خودت را همان جا پرت کن، خودت را غرق کن، در تمام تاریکی فرو برو. از سیاهچاله ای که نه ابتدایش پیداست و نه انتهای آن ترسیدن، کار من نیست! من تصمیم گرفته ام که خودم را درون سیاهچاله ها پرت کنم اگر نابود شوم که طبق قانون طبیعی شایستگی ادامه ی مسیر را نداشته ام و کسانی بهتر از من برای ادامه ی مسیر هستند ولی اگر زنده بیرون بیایم، از هر آنچه قبل از آن بوده ام قوی تر و منعطف تر شده ام.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
کیفیاتی در زندگی و وجود آدمی هست که با هیچ کمیتی قابل جایگزین شدن نیست ، اصلا چون آبی هستند که چون از جوی رفت دیگر برنخواهد گشت.
اعتماد اولین و مهم ترین آن هاست، اعتماد با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست . تنها معیار اعتماد همان خدشه دار نشدن آن است . اعتمادی که خط و خش پیدا کرد، یک پول سیاه نمی ارزد.
این روزها فکر میکنم دارم به بهانه ی بعضی چیزهای حقیر و کوچک ، بزرگترین ارزش های زندگیم و مهم ترین خصایص وجودی ام را از دست میدهم .
اینکه انسان اصولی داشته باشد و بر طبق آن اصول زندگی کند هم چیزی همطراز اعتماد است.
گرچه این مطلب رو پس از آروم و قرار کرفتن اون همه تکاپو و میانه های شیفت شبی که وارد هفتم بهمن شده مینویسم ولی امروز از آن روزهای خوب بود :)
از آن روزهایی که دوباره کلی انگیزه و حس خوب میگیری برای ادامه و دویدن...
بعد از تموم شدن شیفت شب ، مستقیم رفتم بیمارستان جدیدی که دو روز پیش تماس گرفته بودن که امروز برای مصاحبه برم! از بیمارستان هایی که همیشه دوست داشتم اونجاکار کنم .:)
بعد از رسیدن دیدم این فقط من نیستم که دعوت به مصاحبه شدم ، چون قبلش فکرمیکردم با نوجه به رزومه ای که دارم از معدود کسانی هستم که شانس دعوت برای مصاحبه رو دارم که دیدم نه اینجوریام نبوده ...
خلاصه جمعی دیگر از پیراپزشکان محترم آنجا مثل ما ول معطل بودند . وقتی رسیدم ده تا برگه دادند که پر کنم . که سه برگ اون آزمون تخصصی بود . برگه های دیگه رو که پرکردم ، نوبت به آزمون رسید . اولیرو زدم، دومی رو ، سومی رو ، تا آخر همه رو تو پنج دقیقه زدم :) بعد گفتن منتظر باشین ، وقتی ورقه های منو تصحیح میکرد هی برمیگشت زیر چشمی به من نگاه میکرد:/ گفتم معلوم نیس چه گندی زدم اینجوری نگاه میکنه یارو:/ خلاصه اینکه بعد از یک ساعت انتظار، اسم منو صدا زدن که برای مصاحبه حضوری برم تو دفتر! وقتی وارد شدم اول یه جوری نگاه کرد و با تعجب پرسید: نوزده از بیست ؟! تقلب کردی ؟!؟! گفتم نه ! مگه میشد اصلا ؟ راستی کدومو غلط زدم مگه ؟ یه نگاه به بغل دستیش کرد، نتونست جلوی خنده شو بگیره و گفت چقدرم به خودش مطمئنه!!! سوالو آورد بعد دیدم اینو هم درست زدم و براشون توضیح دادم که چرا اینم درسته و شدم بیست از بیست :))) تا دفعه ی دیگه به نوزده از بیست ما انگ تقلب نزنند ://
بعد از چن تا سوال جواب حضوری نتیجه این شد که هم اونا از رزومه و نتایج من خرکیف شده بودن و هم من :)))
که گفتن از سر ماه میتونید کارتونو شروع کنید :)
خلاصه اینکه از سر ماه باید همزمان در سه بیمارستان کار کنم که ان شا الله با شروع سال جدید از یکی از قبلیا استعفا میدم و همین جدیده رو می چسبم :)