دیدن بعضی آدم هایی که به گذشته ی تو مربوطند ، باعث میشه تمام راه طی شده برات تداعی بشه ...
چند وقت پیش توی شیفت هلال احمر جون دادن یه دختر بچه ی سه ساله جلوی مادرش ، گوشه ای از اندوه آدم های اطراف رو نشونم داد. بعد از اینکه احیا جواب نداد و ما فقط کارمون رو تموم کردیم و رفتیم ، اما برای اون مادر حتی اگه اشکاش تموم بشه ، غمش ادامه داره... غم دخترک 3 ساله ای که بعد از این براش تکرار میشه ، ما به راه خودمون میریم و غم او ادامه داره ...
گاهی وقتا که بیمار بدحالی رو به بیمارستان میرسونی و برمیگردی ، شاید برای تو همه چیز تموم شده باشه اما برای او و خونواده ش تازه اول ماجراهای دردناکیه ... خیلی وقتا کنجکاو میشم یعنی الان دارن چیکار میکنن ؟
مثلا هنوز که هنوزه دارم به مادر اون دختربچه فکر میکنم که یعنی الان که 3 هفته گذشته چه حالی داره ؟!
+ آدم هایی رو شدیدا دوست دارم که بعدها برام شبیه یک واقعیت تاریخی میشن ؛ سرد و بی روح ...
+ مهم ترین آدمای دنیا برای من ؛ مادر و پدرم هستند ...
+ همه چیز داره تموم میشه ...