این است رازی که امروز بر تو روشن می کنم : هیچ کس تاریخچه زندگی مرا نمی داند . حتی خودم. تو باید کم کم در اطرافت فضای مه آلودی ایجاد کنی . تو باید همه چیز را در باره خودت محو کنی و از بین ببری تا آنجا که دیگر هیچ اطمینانی باقی نماند ،‌هیچ واقعیتی باقی نماند . مساله تو در حال حاضر این است که خیلی واقعی هستی . اعمالت خیلی واقعی هستند ، خلق و خو و واکنشهایت خیلی واقعی هستند . هیچ چیز را بطور مسلم نپذیر. تو باید شروع کنی به محو کردن خودت .
 
فکر کردم قصد دارد برایم تعیین تکلیف کند . در زندگی هر بار کسی به خودش اجازه داده بود مرا راهنمائی کند با او قطع رابطه کرده بودم و حتی تصور نصیحتی از این قبیل مرا فورا در حالت دفاعی قرار می داد . "دون خوان" با لحن آرامی ادامه داد :
 
-        از کارهای ساده شروع کن . مثلا به دیگران نگو چه می کنی و بعد کم کم افرادی که تو را خوب می شناسند ،‌ رها کن . بدین ترتیب فضای مه آلودی در اطراف خودت خواهی آفرید .
 
-        ولی این ابلهانه است . چرا مردم نباید مرا بشناسند ؟‌ این کار چه ایرادی دارد ؟
 
-        ایرادش این است که به محض اینکه تو را شناختند برای آنها موجود معلومی می شوی و آن وقت دیگر هرگز نمی توانی مسیر فکرشان را تغییر دهی . من شخصا واپسین آزادی ناشناس ماندن را دوست دارم . مثلا هیچکس با اطمینان مرا نمی شناسد . آنطور که مردم تو را می شناسند .
 
-        ولی این دروغ گفتن است . خیلی جدی حرفم را قطع کرد و گفت :
 
-        دروغ یا حقیقت برای من مهم نیست . در واقع دروغ هنگامی دروغ است که تاریخچه شخصی وجود داشته باشد .
 
در این مورد با او بحث کردم . این مطلب را عنوان کردم که دوست ندارم آگاهانه دیگران را اغفال کنم و فریب دهم .پاسخ داد:
 
-        تو در هر حال همه را فریب می دهی .
 
پیر مرد روی زخم چرکین تمام زندگی من انگشت گذاشته بود. بجای اینکه از او بپرسم منظورش چیست یا از کجا می داند که من دائما در حال گول زدن دیگران هستم . فقط سعی کردم برای کار خود دلیلی بیاورم . گفتم به این موضوع واقفم و از آن عمیقا رنج می برم . والدین و دوستانم هرگز به من اعتماد نمی کنند ، در حالی که هرگز در زندگی به آنها دروغ نگفته ام .
 
-        اگر انسان تاریخچه شخصی نداشته باشد هیچ کدام از حرف هایش نمی تواند دروغ محسوب شود . مشکل تو این است که می خواهی همه چیز را برای همه توضیح بدهی ولی در عین حال هم می خواهی تازگی و بدعت آنچه را می کنی حفظ نمائی . خوب به محض اینکه راجع به کارهایت توضیح می دهی دیگر نمی توانی شور و شوق لازم برای ادامه آنها را حفظ کنی و آن وقت دروغ می گوئی .
 
چرخشی که مطالب بخود گرفته بود مرا سر در گم می کرد . بجای این که حرفش را قطع کنم  و درباره اشتباهات خود یا مفهوم مطالبی که می گفت بحث کنم ،‌ می کوشیدم ذهن خود را متمرکز کنم و آنچه را می گفت به بهترین وجهی یادداشت کنم . ادامه داد :
 
-        از این به بعد تو باید آنچه را که مایلی ، ‌به دیگران بگوئی ، ولی هرگز برایشان توضیح ندهی چگونه به آن رسیده ای .
 
-        من نمی توانم راز نگهدار باشم . آنچه به من می گوئید بی فایده است .
 
با لحن خشکی گفت :
 
-        خوب تغییر کن . برقی از خشونت در چشمانش می درخشید . به حیوان وحشی غریبی شباهت داشت . معذالک افکار و اظهاراتش کاملا همساز و درست بود . حرمان من جای خود را به سرگردانی عصبانی کننده ای داد . گفت :‌
 
-        ببین ، فقط دو راه وجود دارد : یا ما همه چیز را مسلم و واقعی و قطعی می پنداریم یا نقطه نظر مخالف را انتخاب می کنیم . اگر پیشنهاد اول را بپذیریم به ملالی کشنده از دنیا و از خودمان می رسیم . با انتخاب راه دوم که لازمه اش محو کردن تاریخچه شخصی است فضای مه آلودی در اطراف خود ایجاد می کنیم . حالت اسرار آمیز و فوق العاده ای است . هیچکس نمی داند خرگوش از کجا بیرون خواهد آمد . حتی خودش .
 
گفتم :‌
 
-        محو کردن تاریخچه شخصی این خطر را در بر دارد که احساس نا امنی ما را افزایش دهد . پاسخ داد :‌
 
-        هنگامی که هیچ چیز مسلم و قطعی نیست ،‌ ما همیشه گوش به زنگ خواهیم بود و همیشه آماده رفتن هستیم . اگر انسان نداند که خرگوش پشت کدام بوته پنهان شده هیجان انگیز تر است تا اینکه طوری رفتار کند که انگار همه چیز را می داند .
 
مدتها سکوت کرد . حداقل یکساعت تمام . نمی دانستم چه بگویم . بالاخره بلند شد و از من خواست که او را به شهر مجاور ببرم .
 
 
 
این بخشی بود از کتاب سفر به دیگر سو ... اوایل کتاب ! نوشته ی کارلوس کاستاندا که برای اولین بار فکر کنم در سال سوم دبیرستان خواندم و به شدت برایم جذاب بود .