انسان می‌بیند رمضان دارد میرود؛ مثل قطاری که آخرین واگنش رسیده است و ما هم در راهی مانده‌ایم که حتی امید معجزه‌ای در آن نیست. اگر سوار نشویم، تنهایی است!

از کسانى نباشیم که رمضان بر آنها مى‌گذرد، در حالى که بدن‌هایشان ضایع شده و فکرهایشان عقیم مانده و قلب‌هایشان سرشار از بت‌ها شده و روح‌هایشان هم به تنگى رسیده است؛چون این یک اصل است که اگر کسى از نعمتى که در دسترس اوست بهره نگیرد، سیاهى به او مى‌رسد. جرقه‌هایى که مى‌زنند، اگر کسى استفاده نکند و شکر نکند، سیاهش مى‌کنند و به او مى‌بندند.

 اگر در این ماه، دو خواهش از خودمان داشته باشیم خوب است: یکى‏ اینکه نه سلمان و نه ابوذر و نه حتى آدم، که‏ خاک‏ باشیم ... و دوم‏ اینکه خودمان را بکاریم؛ ما بارها خودمان را در هر اذان دعوت مى ‏کنیم؛ «حَىَّ عَلَى الْفَلاحِ»، وادار مى ‏کنیم به‏ رویش‏.  بهار رویش. ...

اگر انسان را بیش‏تر از این خوردن و خالى کردن شناختیم و به شهادت استعدادهاى او، که بیش‏تر از بزغاله‏ ها و میش‏ هاست به زندگى دیگر و هدف دیگر روى آوردیم؛ آن وقت ضرورت‏ مذهب را احساس مى ‏کنیم.مذهب، در جایی ضرورت پیدا می‌کند که راه انسان طولانی باشد، نه فقط تا توالت و آشپزخانه؛
که برای اینها به این همه استعداد نیازی نیست. با غریزه زنبور و بزغاله هم می‎شود این مسیر را طی کرد.
با غرایز فردی و یا اوج آن، غرایز اجتماعی هم می‌شود این راه را پیمود که در این صورت انسان نه به فکر احتیاج دارد و نه به مذهب.
ولی اگر راه طولانی شد، نه تنها فکر به جایی نمیرسد که نوبت مذهب و کمک رب است.

.... ما میدان زندگى را با مرگ، محدود کرده ‏ایم و این است که براى هفتاد سال مى‏ کوشیم و درست در هنگام بهره ‏بردارى ما، مرگ جلوه مى‏ کند و حاضر مى‏ شود و ثمرات تو را مى ‏بلعد و میوه‏ هاى تو را در کام خود مى‏ کشد. اگر زندگى را گسترده ‏تر ببینیم و مرگ را استمرار زندگى و براى همیشه‏ ى خود بکوشیم و نه براى هفتاد سال، که براى همیشه فرش و لحاف و کفش و کلاه تهیه کرده باشیم و پیش فرستاده باشیم، آیا جز انس به مرگ حاصلى خواهیم داشت؟ با این تحلیل از مرگ و انس به آن، تنور زندگى و کار و کوشش هم گرم‏تر مى ‏شود، که تو بیشتر مى‏ کوشى و بیشتر به کار مى‏ گیرى و کمتر انبار مى ‏کنى...

انس به مرگ تو را به قبرستان پیوند نمى ‏زند، که به چرخش مى‏ آورد تا کام بگیرى و از خاک بهره‏ بردارى، پیش از آنکه در کام آن پنهان شوى؛

.... من نمى ‏دانم تو چه احساسى از مرگ دارى، ولى اینقدر مى‏ دانم که اگر خط مرگ در تقاطع زندگى تو نباشد و زندگى تو را نبرد، بلکه ادامه‏ ى آن باشد و استمرار آن، دیگر مرگ مسأله ‏اى نیست. باید آن گونه زندگى کرد که مشرف بر مرگ بود. این ترس از مرگ به خاطر ناهنجارى زندگى است. حیاتى که با حیات محمد و آل محمد پیوند بخورد، مرگ آن را نمى‏ سوزاند و بن ‏بستِ آن نمى ‏شود؛ 

ما به گونه ‏اى زندگى کرده ‏ایم که مرگ، آرزوها، کارها و عشق‏ هاى ما را نا تمام گذاشته و مزاحم بوده است. مزاحمت مرگ براى زندگى ما، باعث ترس و فرار از مرگ است. اگر آرزوهاى ما با مرگ تأمین شود و اگر کارهاى ما با مرگ نقد شود و اگر عشق‏ هاى ما با مرگ به تمامیّت خود برسد، آیا جز عشق به مـــرگ، تفسیر دیگرى براى عشق به زندگى خواهد بود؟

 




* قسمت های به هم مرتبطی از کتاب های رشد ، بهار رویش و یادنامه استاد صفایی حائری

 


+ امیدوارم مهمون ویژه ی خدا تو این ماه باشیم و حسابی به خودمون برسیم ...