گاهی وقتا آرزو میکنم که کاش این روزا که می تونم برای خودم باشم ، برای خودم میبودم و بس!
وقتی که از تموم بیمارستان فقط خستگی مونده و هم اتاقیت رو میبینی که راحت خوابیده و تنها دغده ش آماده کردن کنفرانس یک هفته بعدشه ، و تو همین نیم ساعت بی خیال همه چیز شدن و خوابیدن رو هم نداری یه جورایی دلت برای خودت میسوزه .

جالب اینجاست که همین فرد خودش رو زیر بار سنگینی از کارها احساس میکنه که تو فقط یه روز از هفته ت به اندازه ی تمام هفته ی اون پره .

دلم برای بدون دغدغه بودن ، برای بی خیالی طی کردن خیلی تنگ شده ...

شاید اگر خدا خواست و  فرصت کوتاهی برای "برای خودم بودن" پیدا کردم ، خیلی خیلی بیشتر از کسایی که عمری برای خودشون بودن ، قدرشو بدونم ...

 

چقدر سخت شده ؛ گاهی وقتا دختر و پسرای ظاهرا مذهبی برای اینکه نشون بدن چقد روشنفکرن یا معتدلند یا مظهر اسلام رحمانی اند یا هر توجیه مطابق با هوای نفس دیگه ای که دارند ، راحت با هم شوخی میکنن . گاهی بلند بلند میخندن  !!! دلم میسوزه که اسلامی را تبلیغ میکنیم که خودمون هنوز در برابرش تسلیم نشدیم ...

 

* به امید پیروزی اسلام بر مسلمین !!!

 

+ از خنده دار ترین اتفاق های تلخی که میتونه برام بیفته اینه که احساس غرور کنم .

بدتر از اون روزمره شدن !

 

+ اینکه کسی را زیاد دوست داشته باشی و نداشته باشی اش ، احساسی شبیه بنده و ربّ به آدم دست میده ... یکی از بهترین دوستام که خیلی کم مبیینمش و هر بار همصحبتی باهاش خیلی برام لذت بخشه باعث میشه که همیشه به این فکر کنم که اگه با خدا زندگی کنم چی میشه ... دوستی که همیشه هست . میبینه . گوش میکنه . حواسش هست و حتما حتما در بهترین حالت ممکن جوابتو میده ...

+ کاش باور کنیم که دین خدا یعنی

بهترین دوست عالم ،

بهترین اتفاقات عالم رو

برای هر کسی که بخواد با اون زندگی کنه

رقم زده ،

فقط کافیه خودمون بخوایم .

+ استجیبوا لله وللرسول اذا دعاکم لما یحییکم ...

 

 

 

می‌دانم 
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری 
آن همه صبوری 
من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده 
هی بوی بال کبوتر و 
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید 
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم! 
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام 
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ 


حالا که آمدی 
حرفِ ما بسیار، 
وقتِ ما اندک، 
آسمان هم که بارانی‌ست ...! 


به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و 
دوری از دیدگانِ دریا نیست! 
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟ 
می‌دانم که می‌مانی 
پس لااقل باران را بهانه کُن 
دارد باران می‌آید. 


مگر می‌شود نیامده باز 
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟ 
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟! 
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام 
تمامم نمی‌کنی، ها!؟ 
باشد، گریه نمی‌کنم 
گاهی اوقات هر کسی حتی 
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد. 
چه عیبی دارد! 
اصلا چه فرقی دارد 
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید 
هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال 
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند 
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و 
آسمان هم که بارانی‌ست ...!

* سید علی صالحی