إِنِّـی ذَاهِــــبٌ إِلَـــىٰ رَبِّـی سَـیَـهْـدِیـنِ ...

40. قبله ی دل


شما برای چه چیزی درس می‌خوانید؟ معمولاً برای هر چیزی که درس می‌خوانید برای همان چیز هم نماز می‌خوانید! این‌طور نیست که درس را برای مدرک و اعتبار و دنیا بخوانید ولی نماز را برای خدا بخوانید. تو یا خودت را به خاطر خدا می‌خواهی یا خدا را به خاطر خودت می‌خواهی. تکلیف خودت را مشخص کن.



* استاد پناهیان
۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۲ ۰ نظر

39. کجای کاری؟

                                          

                                                                 


نگاه این پسر چقدر عمیقه ...؟!!

شاید به من و زندگی م

و گلایه های بیخودی و روزمرگی من اینقدر عجیب نگاه میکنه ...

من کجـــــــای کارم ؟؟!

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر

38. دست نیافتنی

-

توی زندگیم ( بیشتر در یه سال اخیر ) اینو به خوبی تجربه کردم که هر وقت چیزی رو میخوام و یا نگران از دست دادنش میشم ، بخصوص در مورد آدما ، راحت تر از دستش میدم . یا اینکه هم خودم ، هم اونو خسته میکنم .

تو این یکسال نمی دونم چرا اما فکر میکنم اعتماد به نفسم خیلی کمتر از گذشته ی به خیال خودم طلایی م بوده . شاید یه دلیلش این احساس شکستی بوده که به رشته و شهری اومدم که هیچکدوم رو دوست نداشتم و سرزنش مکرر خودم تو این یک سال !

اما گاهی وقتا از بعضی چیزا حتی فرار میکنم اما بدنبالم میان ! مثه بعضی آدما ... در عین حال وقتی متوجه اهمیت همون فردی که ازش فرار میکردم و همیشه در دسترسم بود میشم ، انگار حالا ترس از دست دادن یا نوعی خودباختگی و دست به هر کاری زدن برای راضی نگه داشتن او سراغم میاد و نوعی احساس پایین تر بودن ...

 

وقتی بدون واهمه ی اتفاقی قدم میزنم ، اصلا انگار هیچ ناگواری اتفاق نمی افتد ...

 

 

 

+

تو باید بیاموزی که به اراده خودت در دسترس باشی یا خارج از دسترس باشی. هنر یک شکارچی این است که دست نیافتنی باشد.

دست نیافتنی بودن یعنی اینکه فرد با قناعت با دنیای اطرافش مواجه شود. نباید از دیگران آنقدر استفاده کنی و شیره شان را بکشی که فقط پوست و هسته باقی بماند، مخصوصا آنهایی را که دوست می داری.

در دسترس نبودن یعنی اینکه تو خودآگاهانه از خسته کردن دیگران و خودت اجتناب کنی. یعنی اینکه تو نه قطحی زده هستی و نه ناامید، مثل آن بدبختی که فکر می کند هرگز چیزی برای خوردن نخواهد یافت و هرچه می تواند می بلعد.

یک شکارچی می داند که همواره نخجیر در دامش خواهد افتاد. به همین دلیل هم هیچ نگرانی ندارد. نگران بودن مساویست با در دسترس بودن. به محض اینکه نگران و مضطرب هستی ناامیدانه به هر چیز متوسل می شوی و وقتی به چیزی چنگ انداختی هم خودت را خسته می کنی و هم آن چیز یا آن کس را که به او چنگ انداخته ای خسته خواهی کرد.

دست نیافتنی بودن به هیچ وجه معنی پنهان شدن یا اسرارآمیز بودن ندارد. یک شکارچی با قناعت و شفقت از دنیا استفاده می کند. مهم نیست دنیای اطراف تو چه باشد. اشیاء، حیوانات، آدمها یا قدرت ها. یک شکارچی با دنیای اطرافش رابطه نزدیک برقرار می کند و معذالک برای همین دنیا هم دست نیافتنی است.

او دست نیافتنی است چون با فشار و زور دنیایش را تغییر نمی دهد. کمی از آن را می گیرد، تا وقتی که لازم است در آن می ماند و بعد به سرعت می رود، بدون اینکه اثری از گذر خود به جا گذارد.

 

                               

*سفر به دیگر سو/ کارلوس کاستاندا/ مترجم: دلارا قهرمان

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر

37. تنهای تنهای تنها



                                  از انسانها غمی به دل نگیر ! زیرا خود نیز غمگین اند؛

                                        با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند ،

                             زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند .

                                 پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند ...

* علی شریعتی


                                                   




۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۸ ۰ نظر

36. نجوای بی پروا



                                                      



در دل من چیزیست 

مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

               

                دور ها آوایی است که مرا می خواند ...               



  * سهراب


۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۶ ۰ نظر

35. مـا آدم هـــا


امام علی (علیه السلام) هنگام تلاوت آیه یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ فرمود:

 
           این انسان که مخاطب آیه شریفه قرار گرفته سست‏ ترین دلیل ‏ها را اقامه کرده و او شخص مغرورى است که عذرش به هیچ وجه قابل قبول نیست و به نادانى خویش اصرار مى‏ورزد و بر خود مى‏بالد. اى انسان در باره گناهت چه چیز به تو جرأت داده و چه چیز باعث شده که بر پروردگارت مغرور شوى و چه چیز سبب شده که در نابود کردن خود مأنوس شوى آیا براى دردت دارویى نیست و آیا براى خواب غفلت بیدارى وجود ندارد ...
          تو از او روى بر مى‏گردانى و به سوى غیر او مى‏روى ؛ چه بزرگ است خدایى که در عین قدرت، کرم مى‏کند و تو بنده ضعیف که پست و ناچیز گردیده‏اى، چه اندازه در انجام گناه، گستاخ و جسور گشته‏اى در حالى که در پناه حمایت حضرتش قرار دارى و از خوان فضل و احسان وسیعش همواره برخوردارى و پروردگار لطفش را از تو دریغ نکرده و  پرده از روى گناهانت برنداشته است. بلکه به اندازه یک چشم به هم زدن نیز از لطف و عنایتش محروم نشده‏اى و لطف او یا عبارت از نعمتى است که به تو مى‏دهد و یا پوشاندن گناهى است که از تو سر زده است و یا گرفتارى و بلیه‏اى است که از تو دفع مى‏نماید خدایى که در نافرمانیت این گونه به تو محبت مى‏کند، فکر میکنی اگر اطاعتش کنی با تو چگونه خواهد بود ؟ به خدا قسم اگر این حالت که یکى خطا کند و دیگرى لطف نماید در بین دو نفر بود که از نظر قدرت همسان بودند هر آینه تو اول کسى بودى که خود را از داشتن اخلاق زشت و اعمال ناپسند محکوم مى‏کردى...
۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۰ ۰ نظر

34. منی که "من" نیستم !


یکی از ترس های بزرگ زندگیم ، تعریف و تمجید دیگران و توقع و انتظار بقیه از خودم هست !

چون وقتی توقع یکی ازم بالا میره یا تعریف و تمجید میکنه ، خیلی نا خودآگاه سعی میکنم اونطوری که اون میخواد باشم ! و در چنین حالتیه که نه میتونم خودم باشم و نه اونی که اون میخواد ... یه کاریکاتور بی سر و ته !

 

                                       



۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۸ ۰ نظر

33. خواب گــاه !!!


یکی از بچه ها توی خوابگاه یه کتابی رو مطالعه میکنه ، شخصیت های نامی جهان !

بعد مثلا نوشته لئوپل ، قرن انقدم میزیسته و این کارو کرده مثلا ... در حد یه پاراگراف !

بعد فکر میکنم از خوندن این همه مطلب بی فایده چی عایدش میشه ، جز اینکه دوست داره اسم اینا رو بلد باشه برای ...


توی خوابگاه اکثرا تا لنگ ظهر خوابیم ، حیفم میاد از این عمری که به این مفتی میگذره ...


+ خدایا به من زیستنی عطا کن ، که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم .
۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۷ ۰ نظر

32. Game Over


حس میکنم همه ی قلب هام سوخته و فقط یکی مونده که یه ضربه ی کوچیک کافیه تا 

Game over شم . دوست داشتم مثه وقتایی که کامپیوتر هنگ میکنه خودمو "ری استارت" کنم . اصلا فرمت هم کنم . پر از ویروس شده م انگار .  

یکی از چیزهایی که نا امیدم میکند از دوباره شروع کردن ، دوباره ساختن ، شاید نگاه کردن به نتیجه ی کار و پایان راه است . چیزی که دیگر از من گذشته ، دیگر از من گذشته که به نتیجه ای فکر کنم . آب از سر من گذشته . اصلا بگذار تصور کنم که هیچ یک از تلاش هایم به جایی نمی رسند . اصلا بگذار کمی بیخیال و بدون فکر و دغدغه ی اینکه آیا کارم درست می شود یا نمی شود ، دردم درمان می شود یا نمی شود ، حرفم به جایی می رسد یا نمی رسد یا هر فکر و خیال دست و پاگیر دیگری که وبال گردن آدمی میشود و همیشه دست به عصایش می بینی و محتاط . آنقدر دست به عصا که لذت تصمیم های نو ، رفتن مسیر های تازه و دست نخورده ، قدم گذاشتن در طوفان حوادث  را از آدم می گیرد ، و رفتن بی همراه ...

اما برای کسی که آب از سرش گذشته ، دیگر بود و نبود فردا فرقی نمی کند ، چرا که فردا را اصلا از پیش به حساب خویش واریز نکرده و روی آن حسابی باز نکرده که از نبود آن دلگیر شود ، مهم  لحظه ی اکنون و فرصتی ست که در اختیار دارد و فردا استمرار لحظه ی اکنون . او باید تلاش کند هر چند کوتاه ، آنطور که می خواهد زندگی کند ، آنطور که دوست دارد قدم بردارد ، بدون دغدغه ی دهان مردم ! بدون خیال شکست که شکستی وجود ندارد و بدون ترس از بن بست که بن بست واقعی در مسیر های از پیش تعیین شده رفتن و کنار گذاشتن حرف دلت ( حرفی که از اعماق وجودت ریشه میگرد و فطرت پاکت ) است .

 

گاهی به دوستانم میگفتم بدترین حالت را برای کارهایتان پیش بینی کنید که اینطور اگر نتیجه حتی کمی از بدترین حالت هم بهتر شد ، باعث خوشحالی و احساس پیروزی می شود و اگر هم بدترین حالت اتفاق افتاد که چیزی را از دست نداده ای و طبق پیش بینی ات همه چیز پیش رفته . اما از این به بعد حتی نمی خواهم بدترین حالت را هم پیش بینی کنم . اصلا دیگر نمی خواهم پیش بینی کنم . فقط می خواهم تمام تلاشم را بکنم . می خواهم قدم هایم را محکم بردارم ، بی هراس از شکستن پاهایم . دیگر نمی خواهم از نتیجه لذت ببرم ، می خواهم از تلاشم خوشحال باشم . می خواهم از "رفتن" لذت ببرم نه از "رسیدن" . و این یعنی یک لذت مدام و همیشگی ...

 

ضمنا یاد من باشد که همیشه فرصت برای گناه و بد بودن وجود دارد ، اما فرصت های خوب بودن اند که به سرعت و بی سر و صدا از دست می روند . زندگی قدر دانستن این لحظه هاست ! پس خوب باش بی انتظار هیچ تشویقی و بدی را کنار بگذار در مقابل همه ی سرزنش ها .

بگذار همه راه خودشان را بروند و تو راه خودت را ...

 

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۵ ۰ نظر

31. انگشت های نرم فراغت ...

  خیلی وقته احساس می کنم از بلندای کوهی در حال غلت خوردن به دره ی عمیقی هستم . و هر چی سعی میکنم دستمو به درختی ، بوته ای تخته سنگی چیزی بند کنم نمی شود که نمی شود .      + حتی این روزها با خودم هم غریبی می کنم . بر میگردم و به خودم و به بودنم نگاه میکنم . موجودی را می بینم که گناه مسخش کرده ... و دیگر آن قلب سلیم ، بیمار شده ، سخت و سیاه ! من این موجود جدید را نمی شناسم . حتی دوست ندارم با او نفس بکشم با او قدم بزنم و با او هم کلام شوم . خیلی وقت است که خودم را از یاد برده ام ... روزها و ماه های بسیاری است که من جا مانده ام و شاید جا گذاشته ام خودم را پشت این مسیر ... ( ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم ... ) انگار هرچه میدوم به زمان نمی رسم و جهان پشت سرم در حال به هم پیچیده شدن است . این روزها به شدت دوست دارم همه چیز حتی برای چند لحظه متوقف شود و نفسی تازه کنم ؛ بتوانم دوباره روی پاهایم بایستم ... برگردم رو به خدا ! شروع کنم به جبران کردن ... به بالا رفتن ! اما ... 

                                                                    خیلی خسته ام ! خیلی ! و زمان عجله دارد .     

                              

       

 

+  مرا سفر به کجا می برد؟


کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند


و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

 
گشوده خواهد شد؟


کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش


   و بی خیال نشستن  ...                 

 

    


۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر